روایت این آدمها معمولاً از جای دوری آغاز میشود؛ از یک تصادف، تولد یک کودک، یک دعوا یا سفر طولانی و... بیآنکه بدانیم ماجرا به کجا خواهد رسید و تهش چه چیزی دستمان را میگیرد. در «اهالی حرم» با چنین آدمهایی گپ میزنیم و البته گاهی سر و تهِ ماجرا به گوشهای از حرم گره میخورد.
«مریم» آدم عجیبی نیست. یکی است شبیه همه؛ همه آدمهایی که نه مذهبیاند، نه غیر آن؛ همه آدمهایی که تا جایی گیر کنند یک «یا امام رضا(ع)» روی زبانشان میآید و خیلی که کم بیاورند، صاف سر خط اتوبوسهای مشهدند. او هفت سال و چند ماه پیش همینطور کم آورده و یکراست از یکی از تعاونیهای ترمینال ساری خودش را رسانده به مشهد. این همان بهانهای است که وسط صحن کهنه پای خاطره او و همسرش حامد از آن ماجرا بنشینیم.
ماجرا چه بود؟ کجا پیچ و تاب زندگی حسابی کلافهتان کرد؟
مریم: هفت سال پیش بود. درست یادم هست. یکی از روزهای آخر شهریورماه... حامد خوابیده بود. دو سه صفحه نامه گذاشتم بالای سرش. کلی درباره زندگیمان برایش نوشته بودم، از اینکه چقدر سختی کشیده بودیم تا به هم برسیم، اینکه چقدر در مشکلات پایش مانده بودم، چطور پیش خانوادهام طرفش را گرفته بودم... خیلی حالم بد بود. با همان حال بد، همه چند سال زندگیمان را توی چند صفحه مرور کردم. کلی هم گلایه کردم ازش. آخرش هم نوشتم: «من دیگه صبرم تموم شده و میدونم که تو نمیخوای درست بشی»!
انگار یکجور خداحافظی بود؟
بله. چمدانم را پر کردم و بی سروصدا شروع کردم به گشتن دنبال چادر مشکیای که توی خانه داشتم. بعد زنگ زدم ترمینال. دو تا بلیت برای خودم و پسر دو سالهمان گرفتم و بدون اینکه به کسی خبر بدهم، از خانه زدم بیرون.
اصل مسئله چه بود؟
از مدتی قبلتر فهمیده بودم حامد تفننی مواد مصرف میکند، بعد کمکم اعتیادش جدیتر شده بود.
کسی غیر از شما هم خبر داشت؟
نه، به خاطر اینکه پدر و مادرم از اول مخالف ازدواج ما بودند، فکر میکردم نمیتوانم ماجرا را برایشان تعریف کنم. به همین خاطر، همینطور ادامه میدادم و پیشِ خودم فکر میکردم خودش بهمرور حل میشود. با همین وضع چند سالی گذشت.
چند سال!
بله. پسرمان هم در همان سالها به دنیا آمد، ولی چیزی حل نشد. البته جوری نبود که آدمهای زیادی از اعتیادش باخبر باشند؛ شاید فقط خودش، من و چند نفری از دوستان نزدیکش. ولی برای من قابل تحمل نبود. هر چقدر هم میگذشت، اوضاع بدتر میشد. آدم معتاد که شد، خطاهای دیگر هم از او سر میزند. کمکم بیوفاییهایی از او میدیدم.
دربارهاش حرفی نمیزدید؟
نه. هر وقت دربارهاش حرف میزدم، کل قضیه را انکار میکرد و هیچجوره زیر بار نمیرفت. بارها صحبت کردیم، ولی کاری از پیش نرفت تا اینکه بالاخره صبرم سر آمد. به خودم که آمدم، دیدم هیچ راهی نمانده؛ نه میتوانم به خانوادهام بگویم، نه آن شرایط را تحمل کنم.
و رسیدید به ماجرای نامه.
بله. نامه را گذاشتم و راه افتادم طرف ترمینال. البته به ترمینال که رسیدم، متوجه شدم اتوبوسها بعد از غروب راه میافتند. ترس افتاد توی جانم. چون هیچوقت تا آنموقع بیرون نمانده بودم. از طرفی نمیدانستم حامد کی بیدار میشود و نامه را میخواند. لابد بعد راه میافتاد دنبالم. گوشیام را گذاشتم روی حالت پرواز و پیش خودم گفتم بهتر است تا اتوبوس از شهر دور نشده، آنتن نداشته باشم.
بلیت برای کجا بود؟
مشهد. البته راستش اصلاً نمیدانستم چرا میروم مشهد. یکدفعه زده بود به سرم. تصمیم آدمی بود که هیچ راهی پیش پایش نیست و هیچ پناهی ندارد. حتی به این فکر نکرده بودم که اگر پدر و مادرم بفهمند، چه میشود. با خودم گفتم میروم حرم و با امام رضا(ع) صحبت میکنم. بعد هر چه که گفت، انجام میدهم. اگر گفت برگرد خانهات، برمیگردم. اگر نه، قیدش را میزنم.
بالاخره غروب شد و اتوبوس حرکت کرد. حالم خیلی خراب بود. پسرم هم کمکم افتاده بود به بهانهگیری. شوهرم هر روز هر جا که بود، غروب برمیگشت خانه و بچه عادت داشت این ساعتها ببیندش. این بود که شروع کرد به گریه. من هم بدتر از آن، کلی گریه کردم. ولی پشیمان نشدم. انگار هیچچیز نمیتوانست من را برگرداند به آن خانه. باید میرفتم. باید میرفتم و میرسیدم به مشهد. با خودم میگفتم حتی اگر شده من را با کتک برگردانند، باز هم باید بروم. باید بفهمم تصمیم آخرم برای این زندگی چیست.
حامد آقا! اینطرف توی خانه چه خبر بود؟
حامد: وقتی بیدار شدم، دیدم کسی خانه نیست. زنگ زدم به گوشی مریم، ولی در دسترس نبود. فکر کردم لابد رفتهاند خانه پدرم. راه افتادم و رفتم آنجا، ولی آنجا هم نبودند. دوباره زنگ زدم. باز هم در دسترس نبود. آخر بیخیال شدم و رفتم درِ مغازه رفیقم که دور هم سیگار بکشیم. رفیقم صاحب یکی از تعاونیهای ترمینال ساری است و مریم بدون آنکه بداند، بلیتش را از همان تعاونی گرفته بود. من را که دید، گفت: «تو برای چه اینجایی! نرفتی مشهد؟» گفتم: «مشهد؟» گفت: «مگر خانمت امروز بلیت مشهد نمیگرفت؟».
تازه فهمیدید ماجرا چیست!
بله. دوباره پیگیرتر شروع کردم به زنگ زدن به مریم. ۱۰ بار زنگ زدم. اینبار بوق میخورد، ولی جواب نمیداد. لحظه به لحظه عصبانیتر میشدم. پیام فرستادم که «بچه رو کجا بردی؟...» توی پیامکها تهدیدش کردم؛ نوشتم: «من دارم میام...». شماره راننده را هم پیدا کردم و آمار گرفتم که کجای مسیرند. بعد با ماشین افتادم دنبالشان.
یعنی شما هم افتادید توی جاده مشهد؟
البته تا جنگل گلستان. همینطور میرفتم و توی راه همینطور زنگ و پیام... جنگل را که رد کردم، پیام داد که «من دیگه حرفی باهات ندارم. همه حرفهام توی همون نامه هست...». کدام نامه؟ من اصلاً نامهای ندیده بودم.
اصلاً متوجه نامه نشده بودید؟
نه و چون مصرفکننده بودم، از یکجا به بعد دیدم حوصله ادامه دادن ندارم. این بود که از همانجا سر و ته کردم و برگشتم طرف ساری. فقط دلم قرص بود چون فهمیده بودم برادرم و خانمش هم رفتهاند مشهد.
مریم خانم! شما فکر بعد از رسیدن به مشهد را هم کرده بودید؟ قرار بود چه کار کنید؟
مریم: به مشهد که رسیدم، همه جا دنبال نشانهای میگشتم که پاسخ سؤالم را بفهمم. از جلو ترمینال ماشین گرفتم تا حرم و صاف رفتم و نشستم نزدیک سقاخانه. بهانهگیریهای بچه و پیامهای خانواده ساعت به ساعت بیشتر میشد و لحن پیامهای حامد تندتر و تندتر. پیام برادرشوهرم و خانمش هم رسید؛ نوشته بودند: «میدونیم توی حرمی. داریم میگردیم دنبالت. بیا صحبت کنیم، بگو مشکل چیه؟ با این کارها چیزی حل نمیشه...».
نشستم به درددل با امام رضا(ع). لابهلای گریههایم میگفتم: «الان من هم درست مثل خودت غریبم...» واقعاً هم غریب بودم. حس میکردم هیچ پناهی ندارم. میگفتم: «الان انتظار دارم حال من رو بفهمی... تو اومدی اینجا لابد دوستی داشتی، آشنایی داشتی، دلت میخواست اینجا بمونی، ولی من دلم نمیخواد همیشه اینجا بمونم. میخوام تکلیف من رو معلوم کنی...».
از صبح تا بعدازظهر همانجا نشسته بودیم و از امام رضا(ع) میخواستم راه را نشانم بدهد. چشمم هم به بیقراریهای بچه بود. چند قدم میرفت تا پای سقاخانه و برمیگشت. میدیدم دنبال هر کسی که کمی شبیه پدرش است، راه میافتد و «بابا بابا» میکند. پیش خودم فکر میکردم من چطور میتوانم این بچه را از پدرش جدا کنم؟
ساعت ۲ بعدازظهر رفتیم نزدیک ضریح. انگار من و بچه، هر دو تایمان حسابی دلتنگ شده بودیم. کلی گریه کردیم. مدام به امام رضا(ع) میگفتم: «الان که همه فهمیدن، اگه قراره دوباره برگردم توی اون خونه، آبروم رو حفظ کن. نذار روسیاه بشم». میگفتم و گریه میکردم تا اینکه یکدفعه دیدم خانمی زد به پشتم. سرم را که بالا کردم، اقوام شوهرم را دیدم.
پیدایتان کردند.
بله. پیدا کردند و یک روز بعد، من را راضی کردند که برگردم. حدود ظهر راه افتادیم. توی راه مدام به بچه فکر میکردم، به اینکه چقدر اسم پدرش را میآورد. انگار با هر بار «بابا» گفتنش، قلب من را آتش میزد. همینطور سبک و سنگین میکردم تا جایی که حس کردم پاسخم را گرفتهام. حس کردم باید یک فرصت دیگر به حامد و زندگیمان بدهم.
و برگشتید خانه؟
نه، رفتم خانه پدرم و بعد حامد و خانوادهاش آمدند دنبالم.
کسی چیزی از مشکلتان نپرسید؟
پرسیدند، ولی دلم نیامد از اعتیادش بگویم. بهانههای دیگری آوردم. فقط وقتی داشتم برمیگشتم خانه، به امام رضا(ع) گفتم: «یک بار دیگه بهش فرصت میدم. اگه از این کار دست برداشت که هیچ. اگر نه همهچی تمومه...» رفتم و رسیدیم خانه، ولی وقتی دوباره درباره اعتیادش حرف زدم، گفت: «تو اشتباه میکنی! من اصلاً معتاد نیستم»!
باز هم گردن نگرفت!
اول نه، اما در رفتارش میدیدم انگار خودش هم خسته شده. میدیدم نمیخواهد زندگیاش را از دست بدهد. گفتم: «من تا مشهد رفتم که راهم رو پیدا کنم. حالا هم تصمیمم اینه که یک فرصت دیگه به زندگیمون بدم. یکی دو ماه فرصت داری که ترک کنی».
پس امیدی به تغییر بود.
حامد: من الان هفت سال و ۱۰روز است که پاک هستم. ۲۵-۲۰ روز پس از اینکه مریم را از مشهد برگرداندند، بهش گفتم: «میخوام مواد رو بذارم کنار» و اول آبان بود که رفتم برای ترک. دوره ترک ۲۸ روز بود؛ ۲۸ روزِ سخت و پر از وسوسه. مجبور بودیم سر خودمان را هر جور شده بند کنیم که یاد مواد نیفتیم. درد کشیدنها شروع شد، ولی نیتم این بود تا تهش محکم بمانم. پیش خودم میگفتم: «لذتش رو کشیدی، خفتش رو هم بکش». یک روز، دو روز، سه روز... رسید تا روز شانزدهم. شانزدهمین روز بود که دیدم رئیس مرکز اسمم را صدا زد؛ گفت: «حامد، وسایلت را بردار و بیا». وسایل را جمع کردم و رفتم طرف دفترش. گفتم: «در خدمتم». گفت: «میتونی بری خونهات!» تعجب کردم. پرسیدم: «مگه ۲۸روز نباید بمونم؟» دیدم مثل دکتری که انگار هزار بار یک درد را درمان کرده و حالا همه چم و خمش را میداند، گفت: «ببین حامد جان، تو دیگه نمیزنی» گفتم: «چطور مگه؟!» گفت: «خاطرت جمع. اگه زدی من درِ اینجا رو تخته میکنم!».
خلاصه بعد از ۱۶ روز از مرکز ترک اعتیاد آمدم بیرون. آمدم و انگار دوباره تازه زندگی برایم شروع شد.
آرمان اورنگ
نظر شما