میهمان این هفته من روستازاده‌ای است که روزی در خیالات کودکانه‌اش فکر می‌کرد خلبان شدن خوب است اما وقتی بیشتر خود را شناخت گمشده‌اش را در رشته‌ هنر پیدا کرد.

معلمی برای من صرفاً یک شغل نیست
زمان مطالعه: ۱۲ دقیقه

حامد محمد بلباسی اگر به خواست خانواده پیش می‌رفت سر از رشته‌ای دیگر درمی‌آورد، خانواده‌اش خواسته بودند او ریاضی فیزیک بخواند اما او مسیرش را تغییر داد و معلم شد. بلباسی از آن دست معلم‌هایی است که ابایی ندارد بگوید آرزویش ثروتمند شدن است تا آن را برای دانش‌آموزان علاقه‌مند به هنر به خصوص بچه‌های روستا هزینه کند، معلمی که در کنار معلم بودن بعضی از هنرهای دیگر را هم یاد گرفت تا هم به درد خودش بخورد و هم دانش‌آموزانش. با او در یکی از شب‌های میانه‌ تیر ماه و در سفری به شهر زیبای زنجان حرف زدم.

زنگ تفریح زندگی من

من متولد سال ۱۳۶۱ در روستای قلتوق در استان زنجان هستم. دو سال اول دوران ابتدایی را در روستا زندگی کردیم اما پس از آن به شهر زنجان آمدم و ادامه تحصیلات من در شهر زنجان بود. یادم هست از همان بچگی با اینکه کمی شیطان بودم اما زبر و زرنگ هم بودم و در کل همیشه حسم این بود که باید شخصیت خوب ماجراها و پسر خوب خانواده باشم به همین دلیل از همان کودکی بار مسئولیت بعضی از امور خانه بر دوش من بود. مثلاً وقتی خواهران دوقلوی بنده به دنیا آمدند، من با اینکه شش ساله بودم اما بعضی از کارهای آن‌ها را باید انجام می‌دادم. در کودکی و نوجوانی مثل خیلی از بچه‌ها دلبستگی من فوتبال بود هر چند وقتی به دوره راهنمایی رسیدم از طریق برادرم که علاقه زیادی به استاد شجریان داشت من هم با موسیقی اصیل آشنا شدم اما از دوره دبیرستان شعر هم به دلبستگی‌هایم اضافه شد .
سال اولی که کنکور شرکت کردم قبول نشدم و به سربازی رفتم، نکته جالب اینکه من پنج سال پس از دیپلم در کنکور هنر شرکت کردم و در رشته هنر پذیرفته شدم.علت اینکه پنج سال بین دیپلم و ورود به دانشگاه بنده فاصله افتاد این بود که به رشته ریاضی فیزیک رفته بودم و ریاضی اصلاً رشته من نبود، اما به علت درخواست خانواده و اطرافیان وارد رشته ریاضی فیزیک شدم. پس از پنج سال تصمیم گرفتم در رشته هنر قبول شوم البته این را هم بگویم پدرم دوست نداشت من هنر بخوانم و یادم هست پدرم در آن مقطع با آموختن موسیقی هم مخالف بود. حتی زمانی که با یکی از دوستانم تصمیم گرفتیم رشته هنر شرکت کنیم وقتی کتاب‌های این رشته را می‌خریدیم آن‌ها را با روزنامه جلد می‌کردم که پدرم متوجه نشود اما یک روز که کتاب منابع هنر را از دوستم گرفتم و فراموش کردم آن را جلد کنم، پدرم آن را دید. آن روز پدرم با دلخوری گفت ما فکر کردیم تو ریاضی می‌خوانی! خلاصه با اینکه من چند ماهی هنر خوانده بودم باز هم قبول نشدم و آن هم یک سرزنش دیگر برای من شد، حرف آن‌ها این بود که من ۱۲ سال ریاضی خواندم و قبول نشدم حالا چگونه می‌خواهم با 6ماه هنر خواندن در دانشگاه هنر قبول بشوم؟ اما من بالاخره در رشته صنایع دستی قبول شدم.
پس از قبولی، دانشگاه هنر و آدم‌هایی از طیف هنر زمین بازی من شد یعنی هم به آن علاقه داشتم و هم زورم به رشته هنر می‌رسید. چون رشته و دانشگاهم را دوست داشتم خیلی زود رشد کردم. من بچه زرنگی بودم اما در رشته ریاضی نتوانسته بودم قبول شوم برای همین سرکوب شده بودم اما ورود به دانشگاه برای من ورود به زنگ تفریح زندگی‌ام بود.

از رؤیای خلبانی تا معلمی

گاهی در رؤیاهایم دلم می‌خواست خلبان بشوم اما با اینکه در دوره دبیرستان بچه زرنگی بودم اما افت تحصیلی پیدا کردم و زورم به عبور از سد کنکور نرسید و البته بعدها نظرم عوض شد و برای ادامه تحصیل رشته هنر را انتخاب کردم و بعد هم وارد تربیت معلم شده و معلم شدم.دوره دانشگاه برای من دوره ارزشمندی بود چون نقطه عطفی که در زندگی به دنبال آن هستیم برای من دانشگاه بود. اینکه چرا سراغ معلمی رفتم، دروغ چرا بگویم معلمی شغلی تضمین شده بود. این را هم بگویم من در آن پنج سالی که بین گرفتن دیپلم و ورود به دانشگاه فاصله افتاد کارهای مختلفی از کارگری ساختمان تا چیزهای دیگر را تجربه کردم. البته همزمان که معلم شدم کار دیگری را هم شروع کردم که کتاب‌فروشی بود. پس از کتاب‌فروشی به سراغ نجاری رفتم و برای خودم یک کارگاه نجاری تأسیس کردم؛ چیزی که خیلی آن را دوست دارم و همچنان ادامه می‌دهم.دوران تدریس بنده در روستا هم دوره جالبی بود، چون روستایی هستم تجربه کار کردن با بچه‌ها و مردم روستا به شکلی بود که از زندگی‌ام لذت می‌بردم. یادم هست یک سال که دانش‌آموزان منطقه زنجان‌رود را برای مسابقات فرهنگی و هنری به زنجان بردم، در رشته‌های مختلف مسابقات چند مقام اولی آوردیم. دلیلش این بود که مثلاً من به کاشی معرق خیلی علاقه داشتم برای همین یک سال برای اینکه کاشی معرق را یاد بگیرم یک هفته به اصفهان رفتم و نزد استادی شاگردی کردم. کار را یاد گرفتم و به روستا آمدم و کارگاه کوچکی راه انداختم تا بتوانم کاشی معرق را به بچه‌ها هم یاد بدهم. البته غیر از کاشی معرق چیزهای دیگر را هم یاد گرفتم و سعی کردم آن‌ها را هم به دانش‌آموزانم یاد بدهم مثلاً در رشته کاشی معرق یکی از دانش‌آموزان من دو سال در کشور مقام اول را بدست آورد. یادم هست ما را به برنامه‌ای در صدا و سیمای زنجان دعوت کرده و از من خواسته بودند فیلم‌ها و عکس‌هایی که با دانش‌آموزانم دارم را برای برنامه ببرم. چون عکاسی هم می‌کنم از بازی والیبال با بچه‌ها عکس داشتم تا فوتبال، کلاس چرم‌دوزی، کلاس تئاتر، کلاس سرود، ماهی‌گیری، طبیعت‌گردی، ریواس جمع کردن با بچه‌ها و چیزهای دیگر. خلاصه پس از آن برنامه خیلی‌ها با من تماس گرفتند و به این نکته اشاره کردند که یعنی معلمی این همه لذت‌بخش است؟ دلم نمی‌خواست از آن معلم‌هایی باشم که بروم درسم را در روستا بدهم و برگردم به شهر. معلمی برای من صرفاً یک شغل نیست و از آن لذت می‌برم. برای من معلمی از منظر حقوق این گونه است که ما حقوق سه وعده غذا را به معلم‌ها می‌دهیم برای همین سعی کردم در کنار کار معلمی شغل دیگری داشته باشم تا از لحاظ مالی از آنجا تأمین شوم، اما در معلمی حواسم به بچه‌ها و کارهایی باشد که می‌توانم برای آن‌ها انجام دهم و از کار کردن با آن‌ها لذت ببرم. با اینکه سه سال است به شهر آمده‌ام اما همچنان بهترین دوران معلمی‌ام تا امروز را همان سال‌هایی می‌دانم که در روستا بودم.

روزی که دانش‌آموزم فرار کرد

در یکی از مدارس شبانه‌روزی بودم که متوجه شدم یکی از دانش‌آموزانم از مدرسه فرار کرده است. برای همین با توجه به ارتباطاتی که با دانش‌آموزان داشتم تصمیم گرفتم به سراغ خانواده‌اش بروم تا بتوانم او را به مدرسه برگردانم، هر چند در این کار موفق نشدم اما در این میان با پدر دانش‌آموزم آشنا شدم که بسیار آدم سختی بود و از مراوده با او لذت نبردم اما از او درس خوبی یاد گرفتم که تا همیشه در ذهنم خواهد ماند. یادم هست پدر دانش‌آموزم در حین حرف زدن، من را با خودش به باغی برد. وقتی متوجه شدم پدر دانش‌آموزم صاحب باغ است گفتم: پس این باغ از شماست؟ و ایشان در جواب گفت نه این به صورت امانت دست من است. پرسیدم یعنی باغ را از کسی اجاره کردید؟ و او جواب داد: نه این باغ مدتی دست پدرم بوده، پس از فوتش به من رسیده است و پس از فوت من هم به دیگران خواهد رسید پس این باغ امانت است. من آن روز از آن مرد روستایی این نکته را یاد گرفتم که هر چیزی دست ماست در واقع امانتی از خداوند است.چند وقت از آن ماجرا گذشت و دوباره به من خبر دادند یکی از دانش‌آموزان از مدرسه فرار کرده است. اتفاقاً من دو سال در روستای زادگاه آن دانش‌آموز تدریس کرده بودم برای همین برای صحبت با پدرش رفتم. آنجا هم نتوانستم موفق بشوم اما یادم هست پدرش گفت ما اینجا آب برای خوردن نداریم. ماجرا از این قرار بود که آب روستا در روز چند ساعت وصل بود آن هم از طریق چاهی که در اجاره آب و فاضلاب روستایی بود و صاحب اصلی آن یکی از کشاورزان منطقه بود. چون آن بنده خدا با آب چاه کشاورزی می‌کرد، گاهی آب نبود و وقتی هم بود خیلی کم بود. روستا البته چشمه‌ای هم داشت که گاهی مردم مجبور بودند آب را از آن چشمه تأمین کنند یا از شهر زنجان بیاورند. به گفته پدر این دانش‌آموز، آن‌ها مجوز حفر چاهی را داشتند که چهار سال از زمان آن گذشته بود. قرار بر این بود چاه به صورت مشارکتی با روستاییان حفر بشود اما این اتفاق نیفتاده بود. اهالی روستا منتظر مسئولان بودند که بیایند آب‌رسانی انجام بشود اما تا آن روز آن اتفاق نیفتاده بود.خلاصه آن روز من پس از اینکه وضعیت آب چشمه روستا و وضعیت آب آوردن از چشمه توسط اهالی را دیدم تصمیم گرفتم پی کار را بگیرم تا شاید بتوانم مشکل روستا را حل کنم.

چاهی که حفر کردیم

زمانی که تصمیم گرفتم مشکل آب روستا را حل کنم، دوستم به نام محمد رضایی که معلم قرآن بنده بود وقتی ماجرا را شنید من را تشویق کرد تا پیگیر این ماجرا بشوم. خلاصه از آن روز من افتادم دنبال کار حفر چاه و در نخستین حرکت مجوز حفر چاه را تمدید کردم. اما تازه اول ماجرا بود چون برای حفر چاه به پول نیاز داشتیم و باید برای رسیدن به روستا ۱۲۰ کیلومتر می‌رفتم و می‌آمدم.
نکته مهم‌تر این بود که قرار بود آب‌رسانی برای سه روستا انجام بشود و من باید با ریش‌سفیدهای هر سه روستا جلسه می‌گذاشتم و هماهنگی می‌کردم. در جلساتی که با ریش‌سفیدان روستا داشتیم، ‌گاهی مخالفت‌هایی هم می‌شد و بعضی از آن‌ها می‌گفتند نمی‌شود! می‌گفتند ما ۲۰ سال است منتظریم اما نشده است و حرف‌هایی از این دست، اما من تصمیم گرفته بودم که کمک کنم.
کار من شده بود رفت و آمد به روستا و جلسه گذاشتن با روستاییان. در این میان من دنبال حفار هم گشتم و پس از پرس‌وجوی زیاد با حفاری روبه‌رو شدم که آقای فرهادی نام داشت و قیمت معقولی هم گفت. مدتی من آدم‌های مختلف را به روستا می‌بردم تا به این نتیجه برسیم که کار درست است یا نه. از مهندس گرفته تا حفار تا... . در مجوز ما تا ۹۰ متر اجازه حفاری داده بودند و اگر در ۹۰ متر به آب نمی‌رسیدیم باید مجوز کفشکنی ۱۵ متری می‌گرفتیم و اگر در آن ۱۵ متر هم به آب نمی‌رسیدیم دوباره باید یک مجوز کفشکنی می‌گرفتیم که جمعاً به ۱۲۰ متر می‌رسیدیم و اگر در 120 متر به آب نمی‌رسیدیم باید کار را تعطیل می‌کردیم و پی کارمان می‌رفتیم. ما ۱۲۰ متر را کنده بودیم اما به آب نرسیده بودیم، به حفار گفتم ادامه بده اما ایشان می‌ترسید که بازرس بیاید و دستگاه حفاری‌اش را پلمب کند. نیاز به کفشکنی دیگری بود برای همین به آب و فاضلاب رفتم.
یادم هست آن روز به خاطر عاشورا توزیع حلیم داشتند. من پیش مدیر رفتم و ماجرا را گفتم و آن بنده خدا هم طبق معمول گفت نمی‌شود! آن روز با گفتن این جمله بغضم ترکید و گریه‌ام گرفت و مجوز دیگری گرفتیم که برای خودم و دوستان هم قابل باور نبود چون می‌گفتند حتی اگر رشوه هم داده باشی نمی‌توانی این مجوز را بگیری.

رستگاری در شاوشنگ

ما در حفر چاه برای آب‌رسانی به سه روستا در ۱۵۵ متر به آب رسیدیم. برخلاف مطالعات که به ما گفته بودند آب نیست به آب ۲۰ لیتر در ثانیه رسیدیم. آن روز روز خاطره‌انگیزی هم برای من و هم برای اهالی سه روستا بود و همه واقعاً خوشحال شده بودیم. البته پس از مدتی متوجه شدم از همان چاه برای دو روستای دیگر هم آب‌رسانی شده و در مجموع به پنج روستا آب داده‌اند. من آنجا نتوانستم دانش‌آموزم را دوباره به مدرسه برگردانم اما با کمک پدرش، آدم‌های مهربانی که در کنار من بودند و اهالی روستا و حتی اداره‌های صادرکننده مجوز توانستم مشکل آب را حل کنم و هرگز منکر زحمات بقیه نیستم اما هر وقت گذرم به آن منطقه می‌افتد و چاه را می‌بینم خدا را شکر می‌کنم و می‌گویم این چاه را من حفر کردم.
من در این سال‌ها سعی کردم هیچ وقت جایی نمانم و تجربه‌های مختلفی کسب کنم که این تجربه‌ها در زندگی به کار من آمده است. برای همین مدرک فیلم‌سازی گرفتم، مدرک مجسمه‌سازی گرفتم، به تعزیه علاقه داشتم و کار کردم و... . چیزی که باعث شد برگردم و درسم را ادامه بدهم دیدن فیلم رستگاری در شاوشنگ بود. آن زمان زندان و شاوشنگ من درس نخواندن و بیکاری بود اما با دیدن آن فیلم از شاوشنگ خودم رها شدم. در سریال امام علی(ع) هم مالک اشتر دیالوگی دارد که می‌گوید انگشت‌شمارند مردان و زنانی که دنیا را تازه بخوانند. این دیالوگ برای من خیلی خوشایند بود. نمی‌خواهم وجه منفی داشته باشد اما به نظرم بچه‌های ما نباید زیر سلطه تفکر پدر و مادر باشند یعنی باید خودشان بتوانند تفکر کنند و تصمیم بگیرند.
بعضی وقت‌ها بچه‌هایی را می‌بینم که مثل خودم دوست دارند دنبال هنر بروند اما چون پدر و مادر رشته دیگری دوست دارند به آن رشته می‌روند که معمولاً هم سرانجام خوبی ندارند. بعضی وقت‌ها از بچه‌ها می‌پرسم می‌توانید با پدر و مادرتان صحبت کنید؟ و از آن‌ها می‌خواهم در این مورد حرف بزنند. من چکیده مسیری را که رفتم به بچه‌ها می‌گویم حتی اگر برای همه آن‌ها کارکرد نداشته باشد اما دوست دارم آن‌ها هم در تجربه‌هایی که من داشتم شریک شوند و یاد بگیرند.وقتی به یک نتیجه رسیده بودم همان جا به دوستم زنده‌یاد امیر احمدزاده زنگ زدم و به او گفتم از نظر من زندگی این طور است و او گفت دو سال دیگر نظرت عوض می‌شود. خلاصه دو سال که نه دو هفته بعد نظر من عوض شد.

آرزوی تأسیس یک هنرستان مجهز

اگر درباره آرزوهایم خواسته باشم حرف بزنم با این جمله شروع می‌کنم که در مقابل پرسش علم بهتر است یا ثروت؟ از نظر من و در حال حاضر ثروت مهم‌تر از علم است. شاید خیلی آرزوی زیبایی نباشد اما من دوست دارم ثروتمند شوم. احساس می‌کنم نیاز به ابزار و پشتوانه‌ای به نام ثروت دارم تا با آن بتوانم یکسری از چیزهایی را که می‌خواهم پیاده کنم و به آن‌ها برسم. دانشجو که بودم در ذهن خودم هنرستان هنری ساخته بودم.
آرزوی من این است که همان اتفاق رخ بدهد و بچه‌های علاقه‌مند به هنر را از روستای مختلف جمع کنم و در آن هنرستان آموزش بدهم. هنرستانی که در ذهنم هست حتی از یک دانشکده هنر هم بالاتر است. آرزوی دیگرم این است که بتوانم از ایران مهاجرت کنم البته این به معنای این نیست که ایران را دوست ندارم اگر ایران سوئیس هم باشد باز من دوست دارم جاهای دیگر را هم تجربه کنم، همان چیزی که در صحبت‌هایم گفتم که من اهل ماندن در یک جا نیستم و دوست دارم مکان‌ها و کارهای مختلف را تجربه کنم.

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

حرم مطهر رضوی

کاظمین

کربلا

مسجدالنبی

مسجدالحرام

حرم حضرت معصومه

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • مدیر سایت مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظرات پس از تأیید منتشر می‌شود.
captcha