۲۸ شهریور ۱۳۹۶ - ۱۳:۰۳
کد خبر: ۵۶۳۶۹۶

از همین حالا دلم به حال نیمکت های پارک می سوزد. پاییزها، آدم و پرنده ای ندارند. پیرزن ها، عصازنان نمی آیند و بچه ها، پیچیده در شالگردن و دستکش، فقط از کنارشان عبور می کنند.

زمان مطالعه: ۱ دقیقه

قدس آنلاین - رقیه توسلی: چه بشود که ورزشکاری، مسیرش را به آنجا کج کند و چه بشود که از خانه ی روبرو، مردی با یک فنجان چای - در بالکن - به نگاه کردنش بایستد.

دو

راننده زن در چاله می افتد، همه می خندند... راننده مرد در چاله می افتد، همه برای کمک می دوند. کاش بی غل و غش باشیم. جدا از زن و مرد بودن مان به دنیا نگاه کنیم. مهربانی و خیرخواهی که بخش پذیر و جنسیتی نیست!

سه

صندلی بگذاریم و گاهی روبروی خودمان بنشینیم. روبروی آدمی که خودش را می شناسد و نمی شناسد و گاهی در برف و بوران، راه خانه اش را گم می کند.

روبروی آدمی که خیلی چیزها را می داند و نمی داند اما طعم عشق را می شناسد، طعم نفرت را، گذشت را، دروغ را، محبت را...

صندلی بگذاریم و روبروی آدمی با آرزوهای دور و دراز بنشینیم. روبروی روزهای آمدن تا رفتن.

چهار

سینما باز است. عینکی در جوی آب می افتد. زنانِ مانتوباز، جولان می دهند. کودک اسپند گردان، خمیازه می کشد و مردی کلافه و بداخلاق از عرض خیابان می گذرد.

... امروز، یک روز ساده ی شهریورماه است.

پنج

خدایا ممنونم که در زندگی ام هستی. ممنونم که اجازه می دهی گاهی بیشتر بشناسمت. به خاطر غم هایم از تو ممنونم. به خاطر اشک ها و خنده هایم. ممنونم که مرا دوست داری و به من نگاه می کنی. و گاهی خدا خدا گفتن های بیشتری از من می خواهی. من سی و چند سال است با تو، دلم را سرپا نگه می دارم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • مدیر سایت مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظرات پس از تأیید منتشر می‌شود.
captcha