۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۱۰:۴۵
کد خبر: ۷۰۳۵۵۳

حکایت امروز

پیرزن و گنجشک‌ها

عباسعلی سپاهی یونسی

در کوچه‌ای تنگ و باریک، درِ رنگ و رو رفته را که زدیم، کمتر از دقیقه‌ای شنیدیم که صدایی از آن طرف گفت: «کیه؟» و بعد در باز شد.

پیرزن و گنجشک‌ها
زمان مطالعه: ۱ دقیقه

در کوچه‌ای تنگ و باریک، درِ رنگ و رو رفته را که زدیم، کمتر از دقیقه‌ای شنیدیم که صدایی از آن طرف گفت: «کیه؟» و بعد در باز شد.

پیرزنی با صورتی مهربان و پیراهنی بلند و گل‌گلی روبه‌رویمان ایستاده بود. برای ایستادن انگار از چارچوب در کمک گرفته و داشت با ما حرف می‌زد. خوشامد گفت و راه را برایمان باز کرد. خانه عبارت بود از حیاطی بسیار کوچک با درخت انجیری که سایه‌اش افتاده بود توی حیاط و بعد هم پذیرایی رنگ و رو رفته‌ای و... .

بسته مواد غذایی را در ورودی پذیرایی گذاشتیم و پیرزن که همچنان دعا می‌کرد و از حضورمان تشکر می‌کرد آن را برداشت تا به داخل اتاق ببرد.

درهمین زمان همسر پیرزن هم به حال و احوال آمد. حالش را پرسیدیم و رفت و برگشت با سبدی قرمز که پر بود از دارو و از حال و احوالش گفت: «نفسم در نمی‌آید. البته الان بهتره. زمستون که میشه خیلی حالم بد می‌شه اما هوا که گرم میشه بهتر می‌شم. می‌تونم نفس بکشم».

لبخند پیرمرد و دعاهای پیرزن حیاط را معطر کرده بود. هم دلم می‌خواست بمانم و زندگی ساده آن‌ها را بیشتر درک کنم و هم دلم می‌خواست بیرون بزنم چون دوست نداشتم پیرزن و پیرمرد مهاجر را وامدار خودمان ببینم.

پیش از رفتن، گوشه حیاط، تکه موکتی سبز، ظرفی که آب داشت و یک سینی که توی آن هم گندم ریخته بودند توجه‌ام را جلب کرد.

از پیرزن پرسیدم: «مرغ و خروس نگه می‌دارین؟»

پیرزن گفت: «نه مادر جان نداریم» پرسیدم: «پس این آب و دانه...؟» پیرزن که حالا متوجه منظورم شده بود جواب داد: «برا گنجشک‌ها گذاشتم مادر جان، گناه دارن».

با خودم فکر کردم شاید اگر من جای پیرمرد و پیرزن مهاجر بودم و درگیر دست و پنجه نرم کردن با بیماری و ناخوش‌احوالی، خرج و برج بالای این روزهای زندگی و... همه همتم این بود که گلیم خودم را از آب بکشم بیرون. اما پیرزن در همان وضعیت به فکر گنجشک‌ها بود و این یعنی بزرگی دل یعنی دریا دل بودن. با خود فکر کردم آدم‌ها تا چه اندازه می‌توانند خوب باشند، تا چه اندازه می‌توانند به فکر دیگران و حتی گنجشک‌های کوچک باشند؟

خورشید آمده بود بالای سرمان و من گوشه حیاط خانه پیرزن و پیرمرد را زیباترین جای شهر می‌دانستم. گوشه‌ای خلوت و امن برای گنجشک‌ها که با مهربانی پیرزن درست شده بود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • مدیر سایت مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظرات پس از تأیید منتشر می‌شود.
captcha