پدر شهید میرحسینی می‌گوید: حدود ۱۵-۱۰ روز پس از شهادت پسرم، شهید کاوه عملیاتی برای انتقام از کومله‌ها ترتیب داد و نیروهایی که در جاده مهاباد این جنایت را مرتکب شده بودند، به درک واصل کرد. 

شهیدی که کاوه انتقامش را گرفت
زمان مطالعه: ۸ دقیقه

قصه شهدا همیشه همراه ماجرای پدران و مادرانی است که از دامان پاک خود فرزندانی را تربیت کردند تا در مسیر اعتلای راه الله قدم بزنند؛ پدر و مادرانی که در اوج سختی‌های زندگی در دهه ۶۰ راضی شدند فرزندانشان به جبهه بروند تا از حریم ایران دفاع و حصار امنیت را در مرزهای کشور مستحکم کنند.

یکی از این شهدا، شهید مهدی میرحسینی است که برای شنیدن قصه او از زبان پدر و مادرش میهمان خانه‌شان شدم. حسین میرحسینی و فاطمه رضایی پدر و مادر شهید میرحسینی هستند. پدر مهدی اصالتش به زرند کرمان می‌رسد و پس از آنکه پدرش را در کودکی از دست می‌دهد، در چهار سالگی به همراه سه خواهر و برادر و مادرش به مشهد می‌آید. مادر شهید هم اصالتاً یزدی و کرمانی است؛ اما سال‌هاست اجدادش در مشهد ساکن شده‌اند و خودش را مشهدی می‌داند. آن‌ها ۱۲ فرزند داشتند که از جمع آن‌ها مهدی که فرزند بزرگ خانواده بود، شهید شد و سه فرزند دیگرشان در سنین کودکی و نوجوانی بر اثر بیماری فوت کردند.

مهدی مهربان و مشکل‌گشا بود

مادر شهید میرحسینی درباره این شهید می‌گوید: مهدی بچه مهربان و آرامی بود. مشکل‌گشا بود و هر کس از او کمک می‌خواست، کمکش می‌کرد. همه او را دوست داشتند. این‌گونه نبود که تنها به فکر خودش باشد. پس از اینکه از کار فارغ می‌شد، برای نماز به مسجد می‌رفت و در برنامه‌های هیئت شرکت می‌کرد.

پدر شهید میرحسینی در ادامه صحبت‌های همسرش خاطرنشان می‌کند: از وقتی بچه بود، او را به مسجد و هیئت می‌بردم. وقتی بزرگ شد هم خودش شب‌های چهارشنبه با دوستانش به حرم مطهر امام رضا(ع) می‌رفت. شب‌های جمعه هم در هیئت‌های خانگی در مراسم دعای کمیل شرکت می‌کرد و صبح‌های جمعه هم پای ثابت دعای ندبه بود.

او با بیان اینکه مهدی تا کلاس ششم درس خواند و علاقه‌ای به ادامه تحصیل نداشت، از پسرش با صفت «زحمتکش» یاد می‌کند و می‌گوید: پس از اینکه از مدرسه می‌آمد، در کارها به من کمک می‌کرد. زمان شاه که همه چیز نفتی بود، صف نفت می‌ایستاد و برای خانه نفت تهیه می‌کرد.

پدر شهید میرحسینی برخلاف آن چیزی که در جست‌وجوی اینترنتی خوانده بودم، کشاورز نبوده و در کارخانه قند کارگری می‌کرد. در کنار آن بنایی هم انجام می‌داد. او درباره شغل فرزند شهیدش یادآور می‌شود: مهدی ابتدا در بنایی برای کمک به من می‌آمد. بعد به ‌دنبال کار دیگری رفت و گاهی شب‌ها هم در محل کارش می‌خوابید و به خانه نمی‌آمد.

مادر شهید میرحسینی در ادامه با بیان اینکه مهدی هفده ساله که بود به‌عنوان نیروی داوطلب بسیجی به جبهه رفت و سپس عضو سپاه شد، متذکر می‌شود: به مهدی گفته بودم «تو به جبهه نرو. بگذار پدرت برود. تو بمان و مراقب بچه‌ها باش»؛ اما مهدی گفت «من نمی‌توانم مراقب بچه‌ها باشم. به جبهه می‌روم. اگر شهید شدم، بابا بماند و مراقب شما باشد، بهتر است».

پدر شهید میرحسینی که خودش حدود یک سالی را به صورت پراکنده به جبهه رفته بود، یادآور می‌شود: سال ۵۹ که جنگ شروع شد، تازه به این خانه آمده بودیم و هنوز خانه نیمه‌کاره بود. همان سال یک ماه در ساری آموزش دیدم و بعد به جبهه غرب رفتم. سه ماه در جبهه کردستان بودم و همسایه‌ها و آشنایان به همسر و بچه‌هایم کمک می‌کردند و برای خانه‌مان نفت می‌آوردند. پس از اینکه من از جبهه آمدم، مهدی به جبهه رفت. وقتی برگشت، من دوباره به جبهه رفتم. همسرم در این مدت زحمت زیادی برای اداره زندگی کشید. آن موقع با مادرم زندگی می‌کردیم. بچه‌ها پشت سر هم به دنیا آمده و کوچک بودند.

تنها وصیت مهدی پس از شهادت

مادر شهید در ادامه، درباره چگونگی ازدواج این شهید خاطرنشان می‌کند: مهدی حدود چهار بار به جبهه رفت و وقتی آمد، برایش دختری را انتخاب کردیم و ازدواج کرد. مهدی می‌گفت «مادر من نمی‌خواهم زن بگیرم. می‌خواهم خدمتم را تمام کنم». به او گفتم «من آرزو دارم. بگذار تو را داماد کنم». هشت ماه که از عقدش گذشت، به جبهه رفت و شهید شد.

او درباره تنها وصیت مهدی یادآور می‌شود: پسرهایم مهدی و جواد و همسر مهدی در حیاط خانه نشسته بودند و داشتند غذا می‌خوردند که مهدی به جواد گفت: «اگر من رفتم و شهید شدم، با فاطمه ازدواج کن» و این تنها وصیت مهدی بود. پس از شهادتش، پسرم جواد با عروسم ازدواج کرد و الان حاصل آن ازدواج، سه پسر است که همه را داماد کرده‌اند و نوه هم دارند.

مهدی از زمان شهادتش خبر داشت

رضایی با بیان اینکه مهدی از زمان شهادتش خبر داشت و به دوستانش گفته بود من این بار که می‌روم، شهید می‌شوم و به مادرم چیزی نگویید، اظهار می‌کند: آخرین بار که به جبهه رفت، برای غذای توی راه به من گفت «مادر برایم کباب درست کن» و این در حالی بود که او هیچ وقت غذا نمی‌برد. آن روز شربت و غذایش را آماده کردم و این آخرین خداحافظی با مهدی بود.

مادر شهید میرحسینی با بیان اینکه چهارده ساله بودم که مهدی به دنیا آمد، برای همین بیشتر از بچه‌های دیگر دوستم داشت و به من وابسته بود و بدون من جایی نمی‌رفت، درباره حس و حالش پیش از رسیدن خبر شهادت فرزندش می‌گوید: در خانه مشغول شستن لباس بودم. مادر شوهرم گفت «نمی‌خواهی غذا بخوری؟» گفتم «مادر نمی‌دانم چرا دلشوره دارم و حالم بد است. یک ماشین نعش‌کش رد شد و بوی خوشی از آن به دماغم خورد؛ ولی نمی‌دانم از کجا بود». شب همان روز بود که برادرم خبر شهادت مهدی را به ما داد.

پدر شهید میرحسینی با بیان اینکه مهدی اول آبان رفت و ششم آبان ۱۳۶۴ شهید شد، یادآور می‌شود: وقتی خبر شهادت مهدی را آوردند، من خانه نبودم. زمانی که آمدم، دیدم همه دارند گریه می‌کنند. گفتم مهدی زخمی شده و می‌خواهم فردا مرخصی بگیرم و برای عیادتش به تهران بروم. آن‌ها به من گفتند مهدی شهید شده و در سردخانه است. پیکر مهدی سه چهار روزی در معراج شهدا بود؛ اما ما خبر نداشتیم. به همین خاطر ۱۳ آبان پیکر او را دفن کردیم.

کمینی که جان بی‌گناهان را گرفت

او درباره شهادت پسرش می‌افزاید: یک گروه آشپزی از ورامین آمده بودند و می‌خواستند به ارومیه بروند تا برای تیپ ویژه شهدا آشپزی کنند. مهدی هم به ‌عنوان پشتیبانی از مینی‌بوس آن‌ها رفته بود که در کمین نیروهای کومله افتادند. منافقین گازوئیل روی خودروشان ریخته و بعد خودروها را آتش زده بودند. حدود ۱۵-۱۰ روز پس از آن اتفاق، شهید کاوه عملیاتی برای انتقام از کومله‌ها ترتیب داد و نیروهایی که در جاده مهاباد این جنایت را مرتکب شده بودند، به درک واصل کرد.

مادر شهید میرحسینی درباره شبی که خبر شهادت مهدی را به آن‌ها دادند، می‌گوید: آن شبی که خبر شهادت مهدی را دادند، خیلی شب بدی بود. خدا نصیب هیچ کس نکند. آن شب تا صبح همسرم به دور از چشم بقیه در میان خرت و پرت‌های حیاط گریه می‌کرد. من هم حالم مثل او بود و اشک می‌ریختم.

میرحسینی درباره آسیبی که انگشت مهدی پیش از شهادت دیده بود، بیان می‌کند: پسرم با دایی‌اش بنایی رفته بود و می‌خواست آهن‌ها را بردارد و جابه‌جا کند که آهن روی دستش افتاد. به همین خاطر ناخن دستش آسیب دیده بود.

مادر شهید میرحسینی درباره این حادثه اظهار می‌کند: پس از این اتفاق ناخن دستش را بسته بود و تا صبح از درد ناله می‌کرد؛ اما نگذاشته بود من بفهمم چه پیش آمده است. صبح صدای ناله‌اش را شنیدم و گفتم «مادر دستت درد می‌کند؟» گفت «نه مادر درد نمی‌کند، می‌خواهم پیش دکتر بروم». گفتم «دیشب خوابیدی؟» گفت «آره خوابیدم». پس از اینکه دستش را درمان کرد، به من گفت تا صبح از درد بیدار بوده؛ اما به من چیزی نگفته بود تا غصه نخورم.

آخرین دیدار با فرزند

او در ادامه درباره دیدارش با پیکر فرزندش در معراج شهدا یادآور می‌شود: در معراج که بالای پیکر مهدی نشسته بودم، به او گفتم «مادر اگر شهید شدی، یک نشانه از خودت برایم بیاور وگرنه من دیوانه می‌شوم». در همین افکار بودم که انگار دستش را به ‌عنوان نشانه‌ای بالا آورد و ناخنش را که آهن کج کرده بود، دیدم و پس از آن چشمانم سیاهی رفت و هیچ جا را نمی‌دیدم. کم‌کم بیرون آمدم و چشمانم به حالت عادی برگشت. به خانه رفتم؛ اما هنوز باورم نشده بود مهدی شهید شده است.

رضایی ادامه می‌دهد: به معراج شهدا رفته بودم تا وسایل مهدی را بگیرم. چون به خانواده شهدا نمی‌دادند، گفتم همسایه‌شان هستم. وسایل مهدی را که به من دادند، شروع کردم به گریه. گفتند تو مادر شهید هستی و وسایل را به تو نمی‌دهیم؛ اما من هر طور بود وسایل را گرفتم و گریه‌کنان با پسر کوچکم تا خانه آمدم. وسایلی که گرفته بودم، تنها یک جفت کفش‌، یک پیراهن، یک ژاکت و پلاک بود و بقیه وسایلش در آتش سوخته بود.

پدر شهید میرحسینی خاطرنشان می‌کند: خانواده ما حدود هشت شهید در دفاع مقدس تقدیم کرده و مهدی دومین شهید خانواده بود. دو نفر از شهدای خانواده می‌گفتند چون مهدی رفته، ما هم به جبهه می‌رویم تا شهید شویم. یکی از بچه‌های فامیلمان هم مفقودالاثر بود و پس از چند سال فقط لباس‌هایش را آوردند.
مادر شهید در حالی که از نوارکاستی می‌گوید که شهید میرحسینی روی آن، صدای نوحه‌خوانی‌اش را ضبط کرده بود؛ ولی حالا آن نوارکاست گم شده، اظهار می‌کند: وقتی دلم می‌گرفت، صدای نوحه‌خوانی مهدی را گوش می‌دادم؛ اما متأسفانه نمی‌دانم آن نوار کجاست و گمش کرده‌ایم.

او همچنین می‌افزاید: سر مزار مهدی بودم و داشتم آنجا را جارو می‌کردم. خانمی به من گفت: «تو از این شهید حاجت گرفته‌ای؟» گفتم «آره حاجت گرفتم». آن خانم گفت: «من هم حاجت گرفتم. خیلی پسر خوبی است و حاجت می‌دهد. نذر کرده‌ام چند شب جمعه سر مزارش بیایم». من نپرسیدم چه حاجتی داشته؛ اما

او از من پرسید: «چه حاجتی گرفتی؟» من هم گفتم «من مادر این شهید هستم» و پس از آن درباره مهدی با او صحبت کردم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • مدیر سایت مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظرات پس از تأیید منتشر می‌شود.
captcha