لحظاتی در تاریخ هست که نمیتوان در آنها بیطرف ماند، عذرها را نمیپذیرد و تنها با مقیاس خون و وفاداری سنجیده میشود. و آنگاه که حسین علیهالسلام از مکه به سوی کربلا بیرون رفت، نفسها در سینه حبس شد و نگاهها خیره ماند؛ هر که با او نبود، در حقیقت علیه او بود.
در این مسیر، امام حسین(ع) با فرزدق دیدار کرد؛ شاعری که با شعر خود دنیا را پر کرده بود، اما در آن لحظه، در ترازوی ولایت سقوط کرد. نه پرسید «چگونه یاریات کنم؟» و نه گفت: «جانم فدای تو.» حتی کفش از پا درنیاورد تا یک گام همراه حسین بردارد. فقط ایستاد، بر حاشیهای امن، و با نگاهی سرد به واقعیت، گفت: «دلها با توست و شمشیرها با بنیامیه.»
ای فرزدق! دلی که نبضش به شمشیری تبدیل نمیشود، چه ارزشی دارد؟ شاعری که دختران پیامبر را به سوی قربانگاه کشانده میبیند و در او نه غیرتی میجوشد، نه شرافتی برمیخیزد، چه اعتباری دارد؟ مگر تو از عرب نیستی؟ غیرتت کجاست؟ مردانگیات چه شد؟ آیا از جانت ترسیدی یا از زبانت، که همیشه در مدح قبایل بلند بود؟ اکنون حسین مرد میخواهد، نه قصیده، خون میطلبد، نه کلمات.
کافی بود بگویی: «من با توأم، ای اباعبدالله»، تا به شرافتی برسی که دیوانی کامل یارای رسیدن به آن را ندارد. اما تو آسایش را برگزیدی، از دفتر شهیدان افتادی، و در فهرست عاشقان نوشته نشدی.
و اگر پس از آن، امام زینالعابدین زبان تو را ستود، آن ستایش از سخنت بود، نه از موضعت؛ از بیانت، نه از خونت. اما کربلا، تو را در زمره مردانش نشناخت، و عاشورا از تو جز سکوتی سنگین نشنید؛ سکوتی که در میزان ولایت، چیزی جز خذلان نبود.
نظر شما