در این بهاصطلاح «فودکورت» یا همان «غذاسرا»ی معروف و پر رفتوآمد شهر، در شلوغی سر و صدای آدمها، غرق در بوی گرم و نامرئی غذاها و در انعکاس سرد چراغهای بیشمار سقف، چیز دیگری فکرم را مشغول کرده بود: «این همه آدم که در فاصلههایی بسیار نزدیک کنار هم نشستهاند و وقت گاز زدن به ساندویچهای بزرگ و تکههای کشدار پیتزا با هم چشم در چشم میشوند، چه ارتباطی با هم دارند؟» این جماعتی که گاه از نگاه تصادفی همدیگر خجالت میکشند و گاهی به روی هم نمیآورند، چرا حتی کلمهای با میز کناریشان که فقط چند وجب فاصله دارد حرف نمیزنند؟ فودکورتها حالا اجتماعی از آدمها هستند که باوجود نزدیکی فیزیکی، در خود فرورفته و بدون ارتباط اند. انگار در شهرنشینی مدرن امروزی، جایی مثل غذاسراها، فقط شکمسرایند و تنها برای خوردن و رفتن طراحی شدهاند. اما آیا میتوان از دل این فرم نوظهور نشستن شهری، چیزی عمیقتر بیرون کشید؟
یک تفریح غذایی
خستگی و بیحوصلگی از محیط خانه، تکراری شدن وعدههای غذایی یا هر چیز دیگر میتواند علت این باشد که بخواهیم شبی را بیرون از خانه غذا بخوریم. فستفودها و فودکورتها هم این روزها در تلاش برای ارائه گزینههای اقتصادیتر در منویشان، گوی سبقت را از هم میدزدند. فضای مجازی پر است از فیلمهای تبلیغاتی فستفودهای بیشمار شهر. قشر متوسط جامعه حالا یک گزینه در دسترس و تقریباً بیدردسر دارد. غذایی نسبتاً ارزان و مکانی برای نشستن که نه ادا و اصول کافهها را دارد و نه نیازی است که در آن آداب رستورانی را رعایت کنیم.
اما این آسودگی ظاهری، درواقع سکوت فروپاشی رابطههای تصادفی است. در جایی که میشد «با هم» نشست، حالا فقط «کنار هم» مینشینیم. در میزها و صندلیهایی چسبیده به هم اما فراری از هر نگاه و ارتباط. نکته اینجاست که در فرهنگ سنتی ایران، نشستن و گپوگفت در فضاهای عمومی رواج بسیاری داشت. قهوهخانهها بارزترین نماد حضور ایرانیها در یک اجتماع عمومی بودند. آنجا که حتی نوشیدن استکانی چای را هم در جمع و در کنار هم میپسندیدند و از همین دورهمنشینیها بود که نقالی و پردهخوانی هم رواج یافت. این قصههای مشترک، جهان آدمها را به هم نزدیکتر میکرد. حالا اما در فودکورتها، با چیدمان شلوغی شبیه همان قهوهخانهها روبهرو هستیم اما نه خبری از ارتباط است نه ردی از یک محتوای جمعی وغیرشکمی!
فودکورتها از حیث شکل و شمایل و کارکرد انگار کوچکشده همان شهری است که در آن زندگی میکنیم: پر از ازدحام، لبریز از آدم، غرق در سروصدای زندگی اما بیرمق در رابطه! حالا در هر خیابان و در هر محله چندین و چند غذافروشی داریم مثل همان قهوهخانههایی که مخصوص هر محله بود. اما در شهری که دیگر حد و مرز هیچ محلهای در آن معلوم نیست، غذاخوری محله هم یک مفهوم بیمعنی خواهد بود. حالا نه در محله، نه در خیابان، نه در کوچه و نه حتی در آپارتمان همدیگر را نمیشناسیم. البته که دلیل این اتفاق فقط فردگرایی مدرن یا غلبه فناوری نیست. واقعیت این است که ما بهتدریج فضاهای عمومی را به نفع فضاهای خصوصی یا مصرفی از دست دادهایم. دیگر جایی برای بودن بیدلیل نداریم. دیگر همه جا، ایستادن، دیدن، تماشا و گپ زدن مانع کسب است! و از همه مهمتر ما دیگر وقتی برای شنیدن قصه هم نداریم... حالا حتی میهمانها را هم به فستفود میبریم، تا هم از ساعت میهمانی کم کنیم هم دردسر تدارکات قبل و بعد آمدن میهمان را از دوشمان برداریم! این سالنهای غذاخوری جمعی، حالا انگار آخرین پناهگاه قشر متوسط جامعه برای «در جمع بودن» شدهاند. اما آیا میتوانند چیزی فراتر از این باشند؟
میشود خبری باشد؟
باید این سؤال را از خودمان و از هم بپرسیم که آیا میشود حتی با تنفسی مصنوعی، فضاهای عمومی را احیا کرد؟ شاید پاسخ، در بازتعریف نقش این فضاها باشد. در بسیاری از شهرهای دنیا، طراحی فضاهای عمومی به گونهای است که مردم را تشویق به گفتوگو میکنند. میزهای اشتراکی با طراحی گرد یا روبهرو، رویدادهای کوچک فرهنگی در کنار فضاهای غذاخوری، تابلوهایی برای به اشتراک گذاشتن ایده یا حتی دعوت به گفتوگو. مدیران شهری در یک فضا و فرهنگ ایرانی هم کم ایده برای احیای آن سنت پسندیده ندارند. اگر فودکورتها را فقط واحدی تجاری ندانند، اگر ملاک فقط خوردن و رفتن نباشد، اگر جلب مشتری صرفاً برای سیر کردن معدههای گرسنه نباشد، میتوان آنها را تبدیل به پایگاهی برای پیوندهای انسانی کرد. این سالنهای روشن شلوغ میتوانند جایی باشند که لبخند زدن به میز کناری عجیبترین اتفاق دنیا به نظر نرسد. شاید بد نباشد وقت انتظار برای رسیدن غذا، سرها را از تلفن همراه بیرون بکشیم و نگاهی به اطرافمان بیندازیم. شاید همین میز چسبیده کناری، فرصتی فراهم کند برای معاشرتی کوچک، اما واقعی و پایدار. در ضمن بهعنوان یک مادر بدم نمیآید یک قصه یا نمایش حداقل چشم و گوش کودکانمان را تا رسیدن غذا روی میز مشغول نگه دارد تا در انتظاری کشنده با سؤال «پس کی غذا میاد» خودشان و ما را به درگاه آخرت نبرند. پرده نقالی هم اگر نبود، نبود. صفحههای نمایش که حالا همه جا هست و شهرها هم پر است از قصهگوهای زبده. مدیران و صاحبان کسب و کار... لطفاً دست به کار قصه شوید!
نظر شما