به گزارش قدس خراسان، هر چه بیشتر قصه شهدا را میشنویم و میخوانیم، مطمئن میشویم شهادت هیچ وقت اتفاقی نیست و از انتخاب شدن کسانی که به شهادت رسیدهاند، بیشتر در این مورد مطمئن میشویم؛ انتخاب شدنی که از همه انتخابهای خودشان در طول زندگی سرچشمه گرفته و به قول سردار دلها «شرط شهید شدن، شهید بودن است».
شهید پاسدار حسن قنبری نیز از همان شهدایی است که عکس شهدا را دید و بر مدار آنها زندگیاش را بنا کرد. او که متولد کرج بود و تا ۱۵ سالگی به دلیل موقعیت شغلی پدرش در آنجا زندگی میکرد، پس از بازنشستگی پدرش به زادگاه والدینش در بردسکن برگشت و از همان زمان شهادت را انتخاب کرد. او از همان نوجوانی اتاقش را در خانه پدری با کتیبه و عکسهای شهدا به حسینیه تبدیل کرده بود و در ۱۶ سالگی بانی تأسیس هیئتی در بردسکن شد.
برای شنیدن بیشتر از زندگی این شهید، به سراغ همسفر ۱۳سالهاش رفتیم. نسرین پناهنده مقدم که خودش هم اصالتاً بردسکنی است، درباره چگونگی آشنایی و ازدواجش با شهید قنبری میگوید: آن زمان من دانشجوی ترم سه کارشناسیارشد رشته کشاورزی در دانشگاه فردوسی بودم. همسرم دوست هیئتی برادرم بود. برادرم بعضی وقتها از او در خانه تعریف میکرد و میگفت «دوستم هیئتی و میاندار است. دانشجوی کارشناسیارشد حقوق و شاگرد اول دانشگاه هم هست» و من میگفتم «چه شخصیت جالبی دارد». بعدها همسرم من را یک بار جلو منزلمان وقتی که برادرم میخواست من، مادر و خواهرم را جایی ببرد، دیده بود.
ازدواجی که از هیئت شروع شد
او ادامه میدهد: ما همیشه به هیئتی میرفتیم که برادرم میرفت و خواهرزاده همسرم هم به همان هیئت میآمد. همسرم به او گفته بود با من صحبت کند و نظرم را درباره خودش بپرسد. پدرم سختگیری زیادی درباره آمدن خواستگار داشت. به همین خاطر اوایل همسرم منصرف شده بود که جلو بیاید و موضوع خواستگاری را مطرح کند؛ چون آن موقع او فقط سربازی رفته بود؛ اما درسش تمام نشده بود و شغلی هم نداشت. ۷-۶ ماه از این ماجرا گذشت و در این مدت درس همسرم به اتمام رسید و بلافاصله شاغل شد. سپس به صورت رسمی برای خواستگاری با پدر و مادرش به خانه ما آمد. یک ماه صحبتها و آشنایی پیش از ازدواج طول کشید و پس از آن در بهمن سال ۹۱ عقد کردیم.
پناهنده مقدم درباره نخستین و آخرین هدیهای که همسرش به او داده است، بیان میکند: ظهر روز آن شبی که قرار بود مراسم عقدمان برگزار شود، همسرم برای خرید دنبالم آمد و جلو در خانه به من گفت: «من امشب یک هدیه ویژه برای شما دارم. انشاءالله پس از مراسم بهتون میدم». شب وقتی عقد کردیم و مراسم تمام شد، با همسرم به گلزار شهدا که نزدیک منزل ما بود، رفتیم. در یک پاکت مقداری از پنبه متبرک شهید گمنامی که در دانشگاه آزاد بردسکن دفن کرده بود، به همراه عکس قدیمی رهبر معظم انقلاب، یک سنگ کوچک از مزار امام حسین(ع) و تربت کربلا به من داد و گفت: «این هدیه ویژه من برای شماست». آخرین چیزی هم که از همسرم به من دادند، تکه پنبه متبرکی از کنار تکههایی از پیکر همسر شهیدم بود که دوستش موقع تدفین به من داد.
همسر شهید قنبری ادامه میدهد: دوران عقد ما سه سالی طول کشید و سپس سال ۹۴ جشن عروسی گرفتیم. یک سالی در کرج زندگی کردیم و پس از اینکه دخترم به دنیا آمد، به ما در تهران خانه سازمانی دادند و ساکن آنجا شدیم. نخستین فرزندمان فاطمه طهورا متولد بهمن سال ۹۵ است، علیرضا هم سال ۹۹ به دنیا آمد و امیرحسین نیز سال ۱۴۰۳ متولد شد و به تازگی شش ماهه شده است.
شهیدی که روضههای شخصیاش هر روزه بود
او با بیان اینکه همسرم عاشق امام حسین(ع) بود، خاطرنشان میکند: صبح زود برای کار از خانه بیرون میرفت و ساعت ۸-۷ شب برمیگشت. پس از چای و شام، یک ساعتی با بچهها بازی میکرد. بعد کمی با هم صحبت میکردیم و ساعت ۱۰ و نیم، ۱۱ شب در اتاقش خلوت میکرد و هندزفری توی گوشش میگذاشت و به روضه یا نوحه امام حسین(ع) گوش میداد. اگر هر شب نمیتوانست این کار را انجام دهد، دستکم سه شب در هفته روضه گوش میداد و با خودش یک ساعتی را خلوت میکرد. در محل کارش هم این کار را انجام میداد و روضه و نوحهاش همیشه سر جایش بود.
پناهنده مقدم با بیان اینکه همسرم ۱۷ سال میاندار هیئتی در بردسکن بود که خودش زمان نوجوانی از بانیان تأسیس آن به شمار میآمد، ادامه میدهد: تنها سال گذشته به دلیل اینکه باردار بودم، نتوانستیم محرم به بردسکن برویم تا در آن هیئت باشیم. با وجود این، همسرم در دهه اول محرم در هیئتهای تهران حضور فعال داشت و از ساعت ۴ صبح که از خواب بیدار میشد، تا شب که ما را همراه خودش به هیئت میبرد، در محافل روضه اباعبدالله(ع) شرکت میکرد. پیراهن مشکی عزای امام حسین(ع) را از مسلمیه تا پایان ماه صفر بر تن داشت و از تنش در نمیآورد. در ایام فاطمیه هم به همین شکل در هیئتها حضور داشت. در سایر مناسبتهای عزای اهل بیت(ع) هم پیراهن مشکی میپوشید و در هیئتها شرکت میکرد. او خیلی به اهل بیت(ع) علاقه داشت و در اعیاد و ولادتهای اهل بیت(ع) هم برای بچهها هدیه میخرید و سنگتمام میگذاشت؛ چون معتقد بود این اعیاد باید در ذهن بچهها به خوبی حک شود. همچنین در این ایام شیرینی میخریدیم و به منزل اقوام میرفتیم.
همسر شهید قنبری درباره آرزوی شهادت همسرش میگوید: همیشه به من میگفت «دعا کن شهید شوم»، «این عکس را از من بگیر که بعد از شهادتم چاپ کنی» و «بعد از شهادتم بگو شهید این کار را انجام میداد و در کار خانه کمک میکرد». او ساعات خیلی کمی در خانه حضور داشت یا فقط جمعهها در خانه بود. هیچ روزی نمیتوانستیم با هم ناهار بخوریم و تنها شام را در خانه بود؛ آن هم اگر کاری برایش پیش نمیآمد. زمانی که پسرم علیرضا به دنیا آمده بود، شهید فخریزاده را ترور کرده بودند و آن روزها همسرم اصلاً خانه نبود. تنها در طول روز دو سه ساعت میآمد و بعد میرفت. در تهران کسی را نداشتم و خانوادهام شهرستان بودند. امیرحسین هم که به دنیا آمد، همسرم به مأموریت رفته بود و آخر شب ساعت ۱۲ میآمد. با همه این مشغلهها و نبودنها؛ اما هر وقت در خانه بود، به من میگفت «شما دیگر کار خانه را انجام نده. خودم جارو میکنم، گردگیری میکنم» و واقعاً هر وقت بود، در کارها به من کمک میکرد.
او با اشاره به اینکه از همسرم عکس و فیلم زیاد داشتم؛ اما بخش زیادی از این عکسها و فیلمها در حمله رژیم صهیونیستی به محل کارش از بین رفت، میافزاید: مرداد سال گذشته باردار بودم و میهمان زیادی دعوت کرده بودیم. همسرم چند نوع غذا درست کرده بود. وقتی روی صندلی نشسته بود و داشت کتلت سرخ میکرد، از او فیلم میگرفتم و میگفت «این فیلم را بعد از شهادت نشان بده و بگو شهید در کار خانه کمک میکرد». از این شوخیها با من زیاد انجام میداد؛ اما من هرگز آنها را جدی نمیگرفتم و هیچ وقت هم نمیگفتم، نه انشاءالله شهید نمیشوی.
«میخوام برم با صهیونیستها بجنگم»
پناهنده مقدم خاطرنشان میکند: همسرم خیلی به ما محبت میکرد و خیلی احترام پدر و مادرش را نگه میداشت و مراقبشان بود. هر وقت به منزل پدرش میرفتیم، دست و پای پدر و مادرش را میبوسید. هیچ وقت با آنها بد صحبت نمیکرد و اگر خدایی نکرده کسی با آنها به تندی سخن میگفت، مؤاخذهاش میکرد. با اینکه کوچکترین عضو خانوادهاش بود؛ اما برای همه بزرگی میکرد.
همسر شهید قنبری با اشاره به اینکه همسرم در کارش نخبه و در دانشگاه هم همیشه معدلش ۱۹ بود و در ۶ ترم کارشناسی حقوق را خواند، میافزاید: او خیلی فن بیان و قلم خوبی داشت و اهل شعر بود. زمانی که دانشجو بود، وبلاگ داشت و مطالبش را آنجا میگذاشت. هر شب جمعه در اینستاگرام در مورد حضرت اباعبدالله(ع) استوری میگذاشت. همسرم بسیار شوخطبع بود. همکارانش پس از شهادتش به من میگفتند او آنقدر با آنها شوخی میکرد و خندهرو بود که اصلاً فکر نمیکردند عاشق امام حسین(ع) و شهادت باشد.
او درباره آخرین دیدارش با همسرش میگوید: همسرم وقتی ما را به منزل پدرش در بردسکن برد، خودرواش خراب شد و مجبور شد یک شب بماند و روز بعد برود. آن شب با بچهها روی مبل نشسته بود و به آنها میگفت «میخواهم بروم با اسرائیل بجنگم». دخترم به همسرم گفت «بابایی شهید نشی». من گفتم «طهورا اگر بابایی هم شهید بشود، شهدا که نمیمیرند. زنده هستند. باز هم میآیند پیش ما». صبح روز بعد که میخواست به تهران برگردد، انگار به او الهام شده بود قرار است شهید شود. امیرحسین را به همسرم داده بودم تا در شیشه شیرش آب بریزم. دیدم همسرم روی گونههایش اشک جاری شده و به من میگوید «خانم تو را به خدا امیرحسین را بگیر. اگر بغلش کنم، دیگر نمیتوانم بروم». امیرحسین را در آغوش نگرفت تا بتواند از او دل بکند. وسیلهای را جا گذاشته بود و برگشت تا آن را ببرد. ما هم جلو در ایستاده بودیم و او به ما لبخند میزد و رفت.
پناهنده مقدم میافزاید: آنقدر در آغوش نگرفتن امیرحسین برایش سخت بود که پس از شهادتش هر کدام از همکارانش که برای مراسمش میآمدند، به ما میگفتند او درباره دل کندش از امیرحسین به آنها گفته بود. یکی از همکارانش پس از اینکه ما را در بردسکن گذاشته بود، با همسرم تماس گرفته بود و همسرم به او گفته بود «خانم و بچهها را گذاشتم و از آنها دل کندم». دل کنده بود که توانست شهید شود.
مثل اربابش، ارباً اربا شد
همسر شهید قنبری یادآور میشود: وقتی همسرم در مسیر تهران بود، با او تماس گرفتم. او گفت «حلالم کنید». گفتم «تو را به خدا این طوری نگویید». همسرم پاسخ داد «تو بهترین همسری بودی که میتوانستم داشته باشم». گفتم «تو را به خدا این جوری نگویید. شما پناه من هستید». همسرم در پاسخ به من افزود «پناه من و شما امام حسین(ع) هستند». گفتم «من هیچ کس را جز شما ندارم». جواب داد «شما پیش خانوادهام هستید. من خیالم راحت است». وقتی به تهران رسید، به خاطر مسائل امنیتی و شرکت در جلسات تلفنش را قطع کرده بود و زیاد تماس نمیگرفت. فقط در طول روز از محل کار یک بار تماس میگرفت و خبر میداد که حالش خوب است. شب پیش از شهادتش ایتا را روی رایانه نصب کرده بود و از این طریق به من پیام داد. ساعت ۱۱ شب بود که به من پیام داد کارش تمام شده و کار دیگرش را که با رایانه است، شروع کرده است. مکالمه ما در ایتا تا ساعت ۱۰ و نیم صبح با فاصلههای بین آن که مشغول کار بود، طول کشید. ساعت ۱۰ و ۳۱ دقیقه آخرین پیام را برایم فرستاد و پس از آن دیگر جواب پیامهایم را نداد. همان روز ساعت ۱۱ در تلویزیون اعلام شد تهران را بمباران کردند. دلم آشوب شده بود و تا آخر شب جواب پیامهایم را نداد. ساعت یک و نیم بامداد به همسر فرماندهاش پیام دادم و به من خبر دادند که همسرم شهید شده است.
او درباره چگونگی شهادت همسرش در دوم تیر ماه بیان میکند: محل کار همسرم در سازمان بسیج نبود و انگار قسمت بود شهید شود. او برای گرفتن امضای یک نامه به آنجا رفته بود که دو دقیقه پیش از بمباران از پلهها بالا رفته و به دوستش گفته بود «شما برو داخل اتاق. من خودم بالا امضا را میگیرم تا بعد از آن برای کار دیگر برویم». دوستش به من گفت وقتی داخل اتاق همسرم نشست، اسرائیل، سازمان بسیج را بمباران کرد. محل کار همسرم که دوستش آنجا نشسته بود، سقفش ریخته بود و دوست همسرم کمر و دستش دچار آسیب شد؛ اما بیشتر کسانی که در سازمان بسیج بودند، به شهادت رسیدند.
پناهنده مقدم اظهار میکند: همسرم دو روز پیش از شهادتش در دفتر همکارش نوشته بود «در قیامت میشود محشور هرکس با کسی/ با خودت محشور کن ما بچههای روضه را... ابی عبدالله(ع)». او آنقدر عاشق امام حسین(ع) بود که مثل او شهید شد. یک کودک شش ماهه داشت و مثل علیاکبر(ع) اربابش ارباً اربا شد و چیزی از پیکرش باقی نمانده بود. همسرم قدش حدود دو متر بود؛ اما از آن بدن رشید، کمتر از نصفش را برای تدفین به ما دادند و چیزی آن نمانده بود.
همسر شهید قنبری یادآور میشود: با وجود اینکه اول به ما گفته بودند که همسرم شهید شده اما بعد گفتند مجروح شده و قرار است او را بیاورند، برای اینکه دخترم بیقراری اعضای خانواده را نبیند او را به خانه یکی از اقوام فرستاده بودم، بعد که به خانه پدر و مادرم رفتم، طهورا آمده بود و به هوای مجروحیت پدرش بود و فکر میکرد مجروح شده، او را روی پای خودم گذاشتم و گفتم «مامانی، بابایی شهید شده» گفت «مامان گفته بودن که مجروح شده!»، گفتم «نه مامان فکر کنم شهید شده»، بعد از شنیدن این خبر نفسش بالا نمیآمد و گریههایش به هق هق رسیده بوده، دستش را گرفتم و به حیاط بردمش، روی پلهها نشاندمش و گفتم «بابایی دیگه مثل قبلاً نمیره سرکار، دیگه همیشه کنار ماست» گریهاش زیاد شد و نفسش بالا نمیآمد، گفتم «به آسمون نگاه کن، بابایی الآن ستاره شده رفته تو آسمون»، کمی که آرام شد به من گفت «مامانی خوش به حالت، چون که تو بابا داری و من بابا ندارم».
او میافزاید: دخترم هم مثل پدرش امام حسینی است و در کتاب فارسیاش هرجا پرسیدهاند که آرزویت چیست؟ او نوشته «آرزویم این است که شهید شوم و پیش امام حسین(ع) بروم». شبی که میخواستم خبر شهادت همسرم را به دخترم بدهم هم به او گفتم «مامانی تو همیشه توی کتاب فارسیت مینوشتی آرزوم اینه که شهید بشم برم پیش امام حسین(ع)، الآن بابایی شهید شده و رفته پیش امام حسین(ع)».
نظر شما