قرارمان میشود برای ساعت ۲۰ دقیقه به ۲۱ شب در پارک مولوی کرد. میهمانم سر وقت میآید با آرامشی که از همان اول میشود متوجه آن شد. در خنکای شبی تابستانی و در میان هیاهوی پارک مینشینیم تا درباره سالها اهدای خون، همراهی با سازمان هلال احمر و کوهنوردیهایش حرف بزنیم. هر چه در گفتوگو جلوتر میروم بیشتر متوجه میشوم که بعضی از آدمها تا چه اندازه هم برای خودشان و هم برای دیگران مفیدند. تاجوانچی یکی از همان کسانی است که روزی به این نتیجه رسید که هلال احمر مسیری است برای کمک کردن به دیگران و از ۲۰ سال پیش تا همین حالا این سازمان را رها نکرده است. او با اینکه شغل آزاد دارد سعی میکند بیاموزد و از آموختههایش در راستای آرامش و آسایش هموطنانش استفاده کند.
نخستین اهدای خون
محمدطاهر تاجوانچی متولد ۱۳۴۱ در شهر سقز هستم. پدر من شغل بقالی داشت و در کل زندگی سادهای داشتیم و سطح زندگی ما متوسط بود. من دیپلم دارم و شغل بنده هم آزاد است. از ابتدایی تا دبیرستان را هم در شهر خودمان درس خواندم. ماجرای نخستین خون دادن بنده برمیگردد به روزهای اول انقلاب که در شهرستان ما هم تظاهرات برگزار میشد. یادم هست در یکی از روزها با دوستانم در خیابان بودیم که مردم جمع شدند و کمکم تظاهرات شکل گرفت و پس از آن هم نیروهای دولتی رسیدند و تیراندازی شد. بعضی از همشهریهایم مثل روزهای قبل تیر خوردند. آن زمان هم امکاناتی که امروز در شهر ما وجود دارد نبود اما کسانی را که مجروح شده بودند به بیمارستان شهر رساندند که امروز بیمارستان امام خمینی(ره) نام دارد و در گذشته با نام بیمارستان پهلوی شناخته میشد. خلاصه آن روز تعداد زیادی از همشهریهایم مجروح شده بودند و همین موجب شده بود بیمارستان با کمبود خون مواجه شود. مثل حالا هم نبود که از طریق فضای مجازی و یا چیزهایی مثل این به اطلاع دیگران برسانند برای همین از بلندگوی محل اعلام شد هر کس میتواند خون اهدا کند خودش را به بیمارستان برساند. من و چند نفر از دوستانم با شنیدن اعلام بلندگو خودمان را به بیمارستان رساندیم که وضعیت آشفتهای داشت. خلاصه پس از اینکه به محل اهدای خون مراجعه کردم از من پرسیدند آیا پیش از این اهدای خون داشتهام یا نه و جواب من منفی بود. نکته بعدی اینکه خون گرفتن در آن روز به این شکل نبود که خیلی روی گروه خونی تأکید بشود، هر چند گروه خونی من برای خودم مشخص بود و نکته جالب اینکه آن روز وقتی من روی تخت دراز کشیدم، روی تخت کنارم مجروحی دراز کشیده بود که به محض اینکه خون بنده را گرفتند از طریق شلنگی به بدن ایشان منتقل شد. هر چند الان میدانیم این کار خلاف مباحث و پروتکلهای اهدای خون است اما در آن وضعیت جنگی و اضطراری این کار را انجام دادند و برای خود من هم دیدن این صحنه خیلی جالب بود. این نخستین باری بود که من خون دادم اما آخرین بار اهدای خونم نبود. آن روز و پس از نخستین اهدای خون متوجه شدم خون من میتواند جان یک هموطن را نجات بدهد برای همین ذوقزده شدم و حال خوبی به من دست داد.
از اول انقلاب تا همین حالا که در خدمت شما هستم من هر فصل یک نوبت اهدای خون داشتم و مقدار خونی که در هر نوبت اهدا کردهام ۴۵۰ سیسی با مقداری که برای آزمایش گرفته میشود و در مجموع در هر نوبت ۵۰۰ سیسی خون اهدا میکنم. خوشحالم که تا امروز توانستم ۱۶۹ نوبت اهدای خون داشته باشم و با این کار کمکی به حفظ جان و سلامتی هموطنان عزیزم کردهام .
شرکت در ۱۵ کلاس مختلف
آشنایی من با سازمان هلال احمر برمیگردد به همان زمان که البته در آن زمان با عنوان شیر و خورشید شناخته میشد و متوجه شدم این سازمان هم در کارهای خیریه دست دارد و از طریق اهدای خون، من با هلال احمر هم آشنا شدم. آن زمان متوجه شدم میتوانم در بعضی از فعالیتهای خیرخواهانه و داوطلبانه این سازمان شرکت کنم. وقتی فهمیدم هلال احمر تعدادی کارمند دارد که قاعدتاً مثل همه کارمندان حقوق خودشان را دارند اما در کنار اینها آدمهایی هستند که به طور داوطلبانه و بدون حقوق و مزایا عضو هلال احمر میشوند تصمیم گرفتم من هم یکی از همان آدمهای همراه با هلال احمر باشم. به این ترتیب عضوی از خانواده بزرگ هلال احمر شدم. آن زمان در پی کنجکاویهایم درباره سازمان، از طریق یکی از نیروهای هلال احمر به من پیشنهاد شد هم در کلاسهای تخصصی آنها در حوزههای مختلف شرکت بکنم و هم هر زمان وقت داشتم در کارهای عامالمنفعه کمک سازمان باشم.
من در اوایل انقلاب یعنی اگر درست به خاطرم مانده باشد همان سالهای ۶۰ ورزش رزمی کار میکردم و مربی بودم. اما به دلایل شرایط خاص امنیتی که آن زمان بر منطقه ما حاکم بود، کلاسهای رزمی تعطیل شد برای همین من که به ورزش علاقهمند بودم و دوست نداشتم با تعطیلی کلاسهایم بیکار باشم تصمیم گرفتم به ورزش کوهنوردی بپردازم چون به کوهنوردی هم علاقهمند بودم. در همان زمان چون با هلال احمر هم آشنا شده بودم متوجه شدم این سازمان کلاسهای بازآموزی و توانافزایی برگزار میکند و تصمیم گرفتم در آن کلاسها شرکت کنم تا دانستهها و تواناییهای خودم را ارتقا بدهم.
به خصوص وقتی که متوجه شدم بعضی از این کلاسها در همان حوزهای است که من علاقهمند به آن هستم کلاسهایی همچون صخرهنوردی، غارنوردی، امداد و نجات جادهای و کوهستان که البته در شهر قم برگزار میشد و از شهر ما فاصله داشت اما به خاطر علاقهای که به این مباحث داشتم تصمیم گرفتم کلاسها را شرکت کنم. خلاصه من به دنبال شرکت در کلاسهای مختلف هلال احمر رفتم و در کل میشود گفت من حدود ۱۵ کلاس در حوزههای مختلف در شهرهایی مثل ارومیه، قم و تبریز را گذراندم. این کلاسها تقریباً از ۲۰ سال پیش شروع شد و غیر از کلاسهایی که در قالب کلاسهای هلال احمر طی کردم شخصاً هم به دنبال بعضی از کلاسها رفتم و برای شرکت در آن کلاسها باز هم به ارومیه، تبریز و تهران سفر کردم تا بتوانم در دورههای دو سه روزه تا یک هفتهای با هزینه خودم شرکت کنم. اینکه من برای شرکت در این کلاسها هم باید از جیبم هزینه کرده و هم باید چند روزی مغازهام را تعطیل میکردم نشان از علاقه زیاد من به این حوزهها دارد. دوست داشتم یاد بگیرم و خودم را توانمند کنم.
تشکیل گروه اهدای خون
من در هیئت کوهنوردی شهرستان سقز به مدت ۲۰ سال مسئول روابط عمومی بودم. من همه اینها را بدون هیچ چشمداشتی و به صورت عامالمنفعه انجام دادم. حاصل سالها کوهنوریام چه به صورت تنهایی و چه با دوستان کوهنوردم صعودهای متعددی شد از جمله ۲۰ بار صعود به سبلان، هفت بار به دماوند، علمکوه، اشترانکوه و... و در کل میتوانم بگویم من در این سالها بیشتر قلههای مطرح ایران را صعود کردهام. این را هم بگویم برای اینکه صعودم به قلههای مختلف کشورم فقط به یک صعود خلاصه نشود همیشه هم هلال احمر و هم بانک خون را در جریان قرار میدهم تا بتوانم با حمل پلاکاردی از این سازمانها کاری که آنها انجام میدهند را تبلیغ کنم. در حال حاضر هم در اهدای خون در منطقه خودمان نفر دوم هستم و گویا نفر اول آقای پزشکی است.
از آنجایی که سالها اهدای خون انجام دادهام و در جلسات هلال احمر هم شرکت میکنم، به دوستانم در هلال احمر پیشنهاد دادم گروهی راه بیندازیم تا مردم به شکل گروهی اهدای خون داشته باشند. خوشبختانه پیشنهاد بنده با موافقت دوستان همراه بود و بنده این گروه را تشکیل دادم. از نخستین باری که خون اهدا کردم و حس خوبی به من دست داد، تصمیم گرفتم تا زنده هستم خون اهدا کنم و از چند سال پیش تصمیم گرفتم به طور ماهانه علاقهمندان به اهدای خون را سازماندهی کنم و با این کار کمکی به بحث اهدای خون در شهر سقز داشته باشم. خوشبختانه برای آخرین فراخوانم تا امروز حدود ۱۲ نفر اعلام آمادگی کردهاند. پس از اعلام آمادگی دوستان و همراهان با این طرح، هماهنگی میان اعضای گروه که میخواهند خون اهدا کنند و هلال احمر با بنده است. پیش از روز اهدای خون باید هماهنگیها با این عزیزان انجام بشود. حدود ۱۷سال میشود که این اهدای خون گروهی انجام میشود و در هر ماه هشت تا ۱۲ نفر در فراخوان شرکت میکنند که حتماً برکات این خون دادن را هم دیدهاند. برای خود من اهدای خون به این شکل است که تا ۱۵ روز بعد، بسیار سرحال هستم. من همه چیز میخورم و پرهیزهای غذایی به آن شکلی که بعضی از آدمها دارند ندارم چون هم هر سه ماه اهدای خون دارم و هم مرتب کوهنوردی میکنم و اینها به سلامت من کمک کرده است برای همین به ندرت پیش آمده که مریض شده باشم.
هر اهداکننده خون با اهدای خون خودش میتواند جان سه نفر را نجات بدهد این را از این جهت گفتم که بگویم من در این سالها این گونه با خودم فکر کردم که شاید من از لحاظ مالی نتوانم مبلغ بالایی به دیگران کمک کنم اما در بدن من خونی وجود دارد که میتوانم در هر فصل بخشی از آن را برای سلامتی دیگران اهدا بکنم پس باید این کار را انجام بدهم .
در هلال احمر سقز و در قالب خانه داوطلب هر هفته جلساتی برگزار میکنیم و در این جلسات نیازسنجی میشود و درباره این فکر میکنیم که چگونه میتوانیم به همشهریها و به شهر خودمان کمک کنیم. خوشبختانه تا امروز در این بخش هم شاهد اتفاقهای خوبی بودهایم از جمله توانستیم در قالب خانه داوطلب آنهایی را که از لحاظ مالی وضعیت خوبی دارند جذب بکنیم تا بخش فیزیوتراپی را در طبقه زیرین هلال احمر فعال کنیم که در آنجا هم فیزیوتراپی انجام میشود، هم اشعهدرمانی و هم اهدای دست و پای مصنوعی انجام میشود چون اینجا نوار مرزی است و هنوز هموطنان عزیز ما بر اثر برخورد با مینهای به جا مانده از سالهای دفاع مقدس گاهی دست و پایشان و گاهی جانشان را از دست میدهند.
خاطره آن روز سخت
حدود ۱۸ سال پیش بود و سالهای نخست همکاری بنده با هلال احمر. من در مغازه پردهفروشیام بودم که به دنبالم آمدند تا برای کمک به دو کودک حادثهدیده بروم. ماجرا از این قرار بود که در یکی از روزهای پاییز تعدادی از دانشآموزان چند روستا در حال برگشت از مدرسه بودند و مثل هر روز باید عرض رودخانه را از طریق پل ساخته شده با چوب و طناب طی میکردند.
متأسفانه آن روز هوا به شدت خراب شده بود یعنی هم باران و تگرگ میبارید و هم باد شدیدی میوزید. آن روز یکی از بچهها به بقیه پیشنهاد داده به جای استفاده از پل که بر اثر باد و باران به شدت تکان میخورد از روش دیگری استفاده کنند که شامل یک سبد فلزی بسته شده به دو سیم بکسل بود.
یعنی باید بچهها با نشستن در سبد وصل شده به سیم بکسل از این طرف رودخانه با سرعت بیشتری به آن طرف رودخانه بروند. این دستگاه چیزی شبیه گرگر است که در بعضی از مناطق دیگر کوهستانی در جاهایی مثل کهگیلویه و بویراحمد و یا دیگر مناطق کوهستانی کشورمان برای عبور از عرض رودخانهها استفاده میشود. خلاصه آن روز دو نفر از بچهها داخل سبد مینشینند اما به علت حواس پرتی یکی از آنها، دستش را روی سیم بکسل میگیرد و انگشتان او بین غلتک سبد و سیم بکسل گیر میکند. وقتی من رسیدم جمعیت زیادی در دو طرف رودخانه جمع شده بودند اما چون سبد در هوا معلق بود و کسی هم ابزار مناسب برای رسیدن به سبد را نداشت از دست کسی کاری ساخته نبود. وقتی ماجرا را برای من توضیح دادند وسایل لازم برای این کار را با خودم همراه آوردم و با ابزاری که داشتم خودم را از سیم بکسل آویزان کردم تا به سبد برسم. فکرش را بکنید هوا سرد بود و یکی از بچهها تقریباً از هوش رفته بود و توان حرف زدن نداشت. در راه رسیدن به سبد با خودم فکر کردم خدایا هر کدام از این بچهها ۲۰ کیلو هم باشد ۴۰ کیلو میشود و من هم ۸۰ کیلو که وزن زیادی میشود از طرفی میدیدم سیم بکسل زنگ زده است و خطر اینکه پاره بشود وجود دارد اما در آن لحظه من مجبور بودم کاری را که فکر میکنم درست است انجام بدهم.
به هر زحمتی بود خودم را فیکس و به سمت سبد حرکت کردم. وقتی به نزدیکی سبد رسیدم متوجه شدم یکی از بچهها سه انگشتش لای غلتک رفته و خونابه از دستش جاری شده است. آن روز در آن وضعیت اضطراری به هر زحمتی بود خودم را به سبد رساندم، کمی آن را به عقب کشیدم تا انگشتهای آن پسر آزاد شود و شکر خدا همین اتفاق افتاد. با هر زحمتی بود دو دانشآموز را نجات دادم تا به وسیله خودرو هلال احمر به بیمارستان اعزام شوند.
وقتی بچهها را نجات دادم پدر و مادر آنها به دست و پایم افتاده بودند و تشکر میکردند. آن روز خوشحال بودم که با چیزهایی که یاد گرفتهام باعث نجات دو کودک شدم هر چند دیدن یکی از آنها با انگشتهایی که به شدت آسیب دیده بود ناراحتم میکرد.
ترویج مهربانی با اهدای خون
آرزوی من در حوزه فردی این است سلامتی که امروز دارم برقرار باشد و به جایی نرسم که دستم را پیش دیگران دراز کنم و از دیگران کمک بخواهم.
دلم میخواهد ایستاده بمیرم نه اینکه مدتی را در جایم بیفتم، این را البته برای همه میخواهم چون وقتی فرد بر اثر کهولت سن افتاده میشود و یا بر اثر حادثهای چند سال زمینگیر میشود، غیر از زحمت و سختی که برای خودش درست میشود برای دیگران و اطرافیانش هم مشکل و زحمت درست
میشود.
درباره ماجرای اهدای خون هم این آرزو را دارم که مردم ما به این نکته برسند که اهدای خون تا چه اندازه میتواند به کمک بیماران بیاید، همان طور که گفتم اگر از لحاظ مالی نمیتوانیم کار خیری انجام دهیم یا اگر نمیتوانیم به علت ضیق وقت و یا دیگر گرفتاریهایی که همه ما داریم پیگیر کارهای خیرخواهانه باشیم شاید بتوانیم با اهدای خون خودمان هم مهربانی را ترویج بکنیم و هم قدمی برای بیماران برداریم، وقتی میتوانیم این کارها را انجام بدهیم به نظرم نباید آن را از خودمان دریغ کنیم چون برای من ثابت شده با این کارها هم حال خودم خوب میشود هم حال
دیگران.
نظر شما