علی حضرت آرایشگر است. زندگی او با تصادفش در بیش از ۲۰ سال قبل تغییر کرد. به گفته خودش آن تصادف میتوانست زندگی او را نابود کند اما ورزش و کوهنوردی سبب شد او مسیری دیگر را در پیش بگیرد تا جایی که امروز افتخار شهرش باشد و از زندگی این روزهایش راضی است.
یک اتفاق خیلی بد
من اول فروردین ۱۳۶۰ در شهر چناران و در یک خانواده از طبقه معمولی و رو به پایین و پرجمعیت به دنیا آمدم. در خانواده ما بخشی از این سختی بر دوش زندهیاد مادرم بود. از یک جایی به بعد برادر بزرگترم پس از کارمند شدن به کمک خانواده آمد. تا سوم راهنمایی در شهر چناران درس خواندم و چون آن سال تجدید آوردم، دیگر درسم را ادامه ندادم و وارد بازار کار شدم. مدت ۶ماه شاگردی کردم و بعد از آن برای خودم مغازهای زدم. به ۲۰سالگی که رسیدم ازدواج کردم و حاصل آن سه فرزند است. سال ۱۳۸۳ نخستین فرزندمان که دختر بود به دنیا آمد.
پس از آن هم دو فرزند دیگرمان به دنیا آمدند اما الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم در آن روزگار و در فاصله به دنیا آمدن بچهها و اصلاً گذر روزگار، اتفاق خاصی غیر از روزمرگیها نبود. فکرش را بکنید من الان با همین پرایدی که دارم جاهای زیادی را با خانوادهام سفر رفتهام و سعی میکنم از همین وسیله لذت ببرم و استفاده کنم اما آن زمان اصلاً به این شکل نبود که فکر کنم قرار است کدام کوه را بروم، قرار است چه طبیعتی را ببینم و چیزهایی از این دست. الان که با همدیگر صحبت میکنیم اگر ببینم دوچرخهای در حیاط هست و من از آن استفاده نمیکنم حالم بد میشود اما در آن روزگار به این شکل نبود چون نگاه من در این سالها به زندگی تغییر کرده است. احساسم نسبت به آن روزها این است که زندگی ما بلااستفاده بوده چون هیچ کاری از جنس کارهایی که امروز انجام میدهم را انجام نمیدادم.
دی ماه سال ۱۳۸۳ من تصادفی کردم که زندگیام را تغییر داد. ماجرا این طور بود که دختر کوچکم مریض شد و لازم بود او را به دکتر برسانیم. منشی دکتر گفته بود اگر سریع خودتان را برسانید نوبت داریم وگرنه باید یک وقت دیگر بیایید برای همین موتورم را روشن کردم و با عجله با خانمم به راه افتادیم. جالب است آن روز اتفاقی افتاد که اکنون وقتی به آن ماجرا فکر میکنم احساس میکنم چیزی فرازمینی بود اما من به آن توجه نکردم و به راه خودم ادامه دادم. در راه که با عجله میرفتیم، یک نفر صدایم زد و دست بلند کرد اما من برایش توقف نکردم و رد شدم.
حقیقت این بود که در آن لحظه با خودم فکر کردم اگر برای این آدم توقف نکنم بهتر است و از طرفی عجله هم داشتیم برای همین چند متری دورتر به محض اینکه وارد چهارراه شدم، با موتوری برخورد کردم. الان که فکر میکنم شاید اگر من برای آن نفری که صدایم زده بود ترمز میزدم تقدیر هم جور دیگر ورق میخورد و این اتفاق نمیافتاد.
اما من به راهم ادامه دادم و تصادف کردم. وقتی که تصادف کردم و به خودم آمدم متوجه شدم بخشی از پایم نیست. مردم به سرعت جمع شدند و چند دقیقه بعد اورژانس پیدا شد. رکاب موتور مقابل پای من را گرفته بود و بخشی از گوشت و استخوان پایم جدا شده بود.
پایی که قطع شد
تصادف من پیش از شیوع کرونا بود. در آن مقطع مادرم در قید حیات بود و من چون رابطه احساسی بسیار شدیدی با مادرم داشتم وقتی که به بیمارستان چناران منتقل شدم در همان لحظه به این فکر کردم که مادرم باخبر میشود و خیلی ناراحت خواهد شد، برای همین دلم میخواست مادرم را به اتاق نیاورند تا من را در آن وضعیت نبیند.
چند ماه پس از آن مادرم فوت کرد و وضعیت روحی من هم بدتر شد چون وقتی که مادرم زنده بود، سعی میکردم هر روز به او سر بزنم و این ارتباط نزدیک من با مادرم پس از رفتن او برایم دلتنگی زیادی به همراه داشت تا جایی که پایم به شکل بدی عفونت کرد. آنجا بود که دکتر متوجه شد من از لحاظ روحی روانی دچار مشکل شدهام.
در مشهد دکتر فرشید باقری پای من را عمل کرد و بعد از عمل هم آزمایشی انجام داد که ببیند متوجه ضربه به انگشتهایم میشوم یا نه. دکتر از من خواست خودکار را به هر انگشتم میزند بگویم متوجه شدم یا نه، من دوست داشتم زودتر از بیمارستان به خانه بروم برای همین پیش از اینکه دکتر به انگشتهایم ضربه بزند میگفتم بله متوجه شدم.
اما پس از چند لحظه دکتر گفت: ما که هنوز به انگشتهایت نزدیم! و وقتی که با خودکار به انگشتهایم ضربه زد، متوجه شدم چیزی حس نمیکنم. من را از بیمارستان امدادی به بیمارستان سینا منتقل کردند و آنجا حدود هشت نوبت روی پایم عمل انجام دادند اما نتیجه لازم را نگرفتیم. در فاصله هر عمل پای من سیاه میشد و حتی بوی بدی میگرفت. سرانجام مجبور شدند پایم را قطع کنند چون دیگر نمیشد برای پایم کاری انجام بدهند.
پایم که قطع شد به سرعت خبرش در شهر چناران و بین دوستان و آشنایان و همشهریها پیچید. وقتی پایم را قطع کردند وضعیت من بدتر شد. اول اینکه از لحاظ مالی در تنگنا قرار گرفته بودم چون نمیتوانستم کار کنم و با اینکه زیر پوشش بهزیستی قرار گرفته بودم اما امکانات و کمک آنها خیلی نمیتوانست مشکلاتم را حل کند چون در آن زمان حتی هزینههای بیمارستان برای افراد تصادفی رایگان نبود. مدت زیادی برادر بزرگم برای هزینههای مالی به کمکم آمد. غیر از بحث مالی، یادم است وقتی که با عصای زیر بغلی از جایم بلند شدم تا به دستشویی بروم همه دنیا دور سرم چرخید و فکرهای گوناگونی به ذهنم رسید، در لحظه با خودم فکر کردم حالا چگونه باید کارهایم را انجام بدهم؟ اگر زمین بخورم چه و فکرهایی از این نوع.
تصادف من دست خودم نبود اما اینکه پیش از بهبودی کامل سراغ کار کردن رفته بودم و پایم به مشکل خورده بود بیشتر برایم آزاردهنده شد چون این بخش دست خودم بود و باید بیشتر رعایت میکردم.
فراز و فرودهای زندگی
سال ۸۴ و خیلی سریع پس از آن تصادف به این نتیجه رسیدم که باید دوباره به سر کار بروم بدون اینکه صبر کنم تا وضعیت پایم خوب شود، مصرف آنتی بیوتیکهایم کامل بشود و پزشک اجازه کار کردن را به من بدهد. دو سه ماه که در آرایشگاهم مشغول به کار شدم، دوباره پایم عفونت کرد و کارم به بیمارستان کشید. یادم است حتی در آن مقطع یکی از همشهریها که کبابی داشت به من پیشنهاد داد با او شریک شوم اما من با خودم فکر کردم من آرایشگرم و کار خودم را ادامه بدهم بهتر است، در صورتی که شاید اگر آن کار را قبول میکردم برایم بهتر میشد.
خلاصه مجبور شدم دوباره آرایشگاهم را تعطیل کنم و برای مدتی به سراغ فروشندگی رفتم. مدتی هم کلوپ بازیهای رایانهای داشتم اما باز هم دوباره با استقبالی که از کارم شده بود به شغل خودم برگشتم.در همان زمان یک شب به عروسی رفته بودم که یکی از دوستانم را در آنجا دیدم. دوستم والیبال نشسته بازی میکرد و به محض اینکه من را دید و کمی با هم صحبت کردیم به من پیشنهاد داد به تیم والیبال نشسته معلولان چناران اضافه بشوم. من هم که در آن شرایط خیلی وضعیت خوبی نداشتم با خودم فکر کردم حالا یک جلسه را میروم تا ببینم چه میشود. فردا که سر تمرینات تیم رفتم از جمع بچهها خوشم آمد و خیلی زود بازیکن ثابت تیم شدم. وضعیتم بهتر شده بود چون هم به مسابقات استانی رفتیم، هم به مسابقات لیگ والیبال، هم برای مخابرات مشهد بازی کردم، هم در مقطعی کاپیتان تیم شدم و خلاصه به مسابقات مختلفی در شهرهای مختلف رفتیم. در آن زمان من برای نخستین بار به مسابقات پرتاب نیزه هم رفتم و در استان مقام آوردم بدون اینکه اطلاعات دقیقی درباره نیزه داشته باشم. حتی یادم است نخستین بار که نیزه را پرتاب کردم چون بلد نبودم نیزه به گوش خودم برخورد کرد چون به جای اینکه رو به جلو آن را پرت کنم به اشتباه به سمت بغل پرت شده بود. به دنبال ورزش پرتاب دیسک هم رفتم و آنجا هم مقام آوردم. در مسابقات تیراندازی شرکت کردم که به صورت تیمی دوم شدیم اما من انفرادی مقام دوم را کسب کردم.
سال سختی که گذشت
سال ۱۳۸۸ برای من سال بسیار سختی بود برای همین امسال در صعود به دماوند وقتی دوستان از سختی برنامه گفتند گفتم من سال ۸۸ سختیهایی را از سر گذراندم که این صعود در مقابل آنها سخت نبود. خوشحالم که در همان زمان ورزش کمک کرد تا راحتتر با سختیها و مشکلات کنار بیایم هر چند ورزش موجب شد آسیبهایی هم ببینم مثلاً کانال نخاعی گردنم تنگ است و این به کمرم زده است.
شنیدهام در معلولیت وقتی سراغ ورزش میرویم به بخش دیگری از بدن آسیب وارد میشود از جمله باعث دیسک کمر میشود، اتفاقی که برای من هم افتاد.من پیش از اینکه از ناحیه پا دچار معلولیت بشوم مثل خیلیها گاهگداری به طبیعت میرفتم هر چند همان طور که گفتم در آن مقطع من بیش از هر چیزی به تعبیر امروز خودم درگیر هیچ شده بودم. در آن مقطع تنها دلخوشی من این بود که جمعه به خانه مادرم برویم و دور هم غذایی بخوریم. ماجرای اینکه به سمت کوهنوردی کشیده شدم از آنجا شروع شد که در فضای مجازی و از پنج سال پیش گاهگداری کلیپهای طبیعتگردی و کوهنوردی را میدیدم، در کنار این دیدنها پستهای یکی از دوستان اهل کوه در چناران سبب شد نخستین بار با پسرم و دوستم علی فیضی به منطقه باز چنار برویم.
یادم است آن روز ما برنامه طبیعتگردی برگزار کردیم اما مسیر طوری بود که باید چند تپه را بالا و پایین میرفتیم و این چند بار تکرار شد.
من کفشی پوشیده بودم که اندازه پایم نبود چون نمیدانستم در طبیعتگردی و کوهنوردی کفشی که میپوشیم باید یک شماره بزرگتر باشد و این را من در صعود به قله پنجم فهمیدم. خلاصه آن روز من پس از اینکه از کوه برگشتم متوجه شدم سه ناخن پای راستم که سالم بود سیاه شده است. آن قدر درد میکردند که نمیتوانستم آنها را چرب کنم، حتی پس از چند روز سه ناخن من افتاد آنجا بود که با خودم فکر کردم این ورزش به درد من نمیخورد و باید آن را کنار بگذارم. غافل از اینکه نمیدانستم نخستین بار کوه رفتنم دست خودم بود اما دفعات دیگر کشش کوه، طبیعت و عشقی است که در من شکل گرفته. خلاصه بعد از آن روز من باز هم به طبیعت رفتم، از جمله به قله چلیشاه با ارتفاع ۲ هزار و ۱۰۰ متر که یکی از آرزوهای من شده بود. چلیشاه قلهای فنی است چون هم پیمایش دارد و هم دست به سنگ. صعود دوم من بعد از مدتی طبیعتگردی، چلیشاه شد که در عین سخت بودن خیلی حس خوبی به من داد.
رؤیای صعود به دماوند
دوستم آقای فیضی به من خیلی روحیه داد. برنامههای دیگری هم با هم رفتیم. وقتی که به قله شیرکوه یزد رفته بودیم به من گفت حالا که قله ۴هزار تایی را صعود کردی باید برای صعود به دماوند آماده بشوی. این جمله را وقتی شنیدم که همه زندگی و فکر و ذکرم صعود به دماوند شده بود. اگر کسی «ک» میگفت من میگفتم کدام کوه؟ پیش از رفتن به دماوند قلههای شیرباد، شاهجهان، بینالود، دوچینگ و... را صعود کردم تا بالاخره سال ۱۴۰۱ تصمیم گرفتم قله دماوند را صعود کنم.
در آن برنامه چون درباره صعود تجربه نداشتم غذای زیادی خوردم و همین موجب شد از بارگاه سوم برگردم و با اینکه توانایی صعود داشتم اما به علت نداشتن آگاهی، صعودم کامل نشد.چند سال بعد از آن برنامه امسال با دوستانم برای شبخوابی به قله چلیشاه رفتیم. در آن برنامه آسیبی به چشم دوستم ابراهیم منصوری وارد شد و همین موجب شد بیدار بمانیم. صحبت از کوه بود و ابراهیم پیشنهاد صعود به سبلان را داد. سه روز بعد ما برای صعود به سبلان رفتیم و یک هفته بعد با چند نفر از دوستانم به قله علمکوه صعود کردیم. در آن برنامه بود که یکی از همنوردانم پیشنهاد دماوند را داد. من گفتم دماوند برای من تمام شده است و تمایلی ندارم به دماوند صعود کنم، اما دوستم گروه زده بود و آنجا درباره برنامه تبادل نظر میشد. با اینکه گفته بودم نمیخواهم به دماوند بیایم، اما من را هم عضو کرده بودند. خلاصه این شد که من هم با دوستان همراه شدم چون قلبم با دوستانم بود و حتی تمرینات پیش از دماوند را هم با آنها رفتم. ما دوم شهریور ماه دماوند را صعود کردیم. در آن برنامه من چند کلیپ ضبط کردم تا از کسانی که به من کمک کردهاند تشکر کنم. یکی از همان کلیپها که در پیج دوستم منتشر شده است خیلی پربازدید شد و گویا بیش از یک میلیون بار دیده شده است و چند هزار نفر آن را برای همدیگر ارسال کردهاند. دیده شدن این مقدار در فضای مجازی برای من یک اتفاق نادر بود که خیلی حالم را خوب کرد چون مطمئنم خیلیها با دیدن اینکه من با یک پای مصنوعی به دماوند صعود کردم انگیزه میگیرند.
پس از تصادف با خودم فکر کردم که زندگی برای من تمام شده است اما کوهنوردی و ورزش کمک کرد این تفکر منفی در من از بین برود. برادر بزرگم تا امروز خیلی حامی من بوده است و همچنین برادر دومم که برایم کفش کوه مناسب خرید و در کنار اینها دوستان و خانوادهام به خصوص خانمم که حامی بنده است.
آرزوی صعود به آرارات
یکی از آرزوهایی که در کوهنوردی دارم به سرانجام رساندن طرح سیمرغ کوهنوردی است. در این طرح باید کوهنورد به قلههای بلند ایران در ۳۱ استان صعود کند یعنی بلندترین قله هر استان. در بخش ورزش والیبال نشسته به دلیل اینکه دیسک گردن دارم و کانال نخاعی بنده تنگ است نمیتوانم آن طور که دلم میخواهد فعالیت داشته باشم. از طرفی همه می دانیم اصلاً ورزشهای گروهی باید به این شکل باشد که شهرداریها، یا یکی از نهادها، سازمانها و ادارهها حامی تیم باشند اما کوهنوردی یا دوچرخهسواری ورزشی است که آدم در اختیار خودش است و میتواند آن طور که دوست دارد دنبال آن برود، هر چند این ورزش هم هزینههای خاص خودش را دارد مثلاً شما باید برای صعود به قلهای مثل دماوند کفش مناسب، کیسه خواب مناسب و بقیه تجهیزات را داشته باشید اما مهمتر از همه اینها به نظر بنده همت و تلاش است.یکی دیگر از آرزوهایم این است که دلم میخواهد با تمرینهایی که دارم بتوانم یک صعود برونمرزی هم داشته باشم و چیزی که الان در ذهنم هست صعود به قله آرارات ترکیه بوده که گویا ارتفاع آن از دماوند هم کمتر است.
نظر شما