به گزارش قدس خراسان، سال گذشته در همین روزها بود که خبر فوت سردار سرتیپ دوم پاسدار «سید مجید ایافت» مخابره شد و همه دوستان همرزمش را که همکارش شده بودند، در غمی سنگین فرو برد.او که در دوران دفاع مقدس همرزم سردار سرلشکر شهید محمود کاوه، معاونت اطلاعات و عملیات لشکر ویژه شهدا بود و پس از آن مسئولیتهایی از جمله جانشینی فرماندهی لشکر ویژه شهدا، فرماندهی قرارگاه عاشورا، جانشینی فرماندهی قرارگاه ثامنالائمه(ع) نیروی زمینی سپاه و مسئولیتهای دیگری را برعهده داشت، عمر بابرکت خود را در مسیری طی کرد که با خون رفقای شهیدش رنگین شده بود و تا پایان عمرش بر همان راه و روش شهیدان عمل کرد.
به مناسبت نخستین سالگرد عروج آسمانی این سرباز وطن، به سراغ همسرش اکرم حسینی رفتیم تا خاطراتش را ورق بزنیم.او درباره چگونگی آشنایی و ازدواجش با سردار ایافت میگوید: من با خواهر همسرم چهار سال همکلاسی بودم و خانهمان پشت منزل آنها قرار داشت. خیلی صمیمی بودیم و رفت و آمد زیادی با هم داشتیم؛ اما با وجود این اصلاً اطلاع نداشتم برادر مجرد دارد؛ چون آن زمان حاج آقا بیشتر اوقات به جبهه میرفت و در خانه نبود. پس از تعطیلات نوروز خوابی دیدم و پس از اینکه به منزل خانواده همسرم رفتم، تعبیر شد.
ماجرای خواستگاری چه بود؟
حسینی میافزاید: در ایام نوروز از خواهر شوهرم که دوستم بود، بیخبر بودم. به همین خاطر پس از تعطیلات به خانهشان رفتم. دیدم شیشههای نوشابه کنار خانهشان است. پرسیدم «چه خبر است؟ میهمانی گرفته بودید؟». خواهرشوهرم گفت: «برادرم از مکه آمده است». فکر کردم یکی از برادران متأهلش مکه رفته بودند. به همین خاطر با عروسهای خانواده سلام و احوالپرسی کردم و گفتم: «چشمتان روشن که همسرتان از مکه آمده است». آنها گفتند شوهر ما مکه نرفته است. خواهرشوهرم گفت: «برادر مجردم به مکه رفته است». من تعجب کردم و گفتم: «مگر تو برادر مجرد هم داری؟». خواهرشوهرم جواب داد: «میخواهیم برادرم را داماد کنیم». گفتم: «به سلامتی انشاءالله خوشبخت شوند. عروس کیست؟». او گفت: «میخواهیم تو را برای او خواستگاری کنیم». گفتم: «این چه حرفی است؟». خجالت کشیدم و به خانهمان رفتم. پس از آن روز کلاً رابطهام را با دوستم قطع کردم؛ اما سال ۶۴ بود که برای خواستگاری به خانه ما آمدند. زمان خواستگاری من چهارده ساله بودم و خواستگار دکتر و مهندس هم داشتم. وقتی با پدرم در مورد همسرم صحبت کردم، گفتم: «الان همه همسر معلم، دکتر و مهندس میشوند؛ اما اگر همسر یک نظامی با همه سختیهایش بشوم، کار بزرگی کردهام». پدرم هم گفت: «پس بزرگ شدهای و بچگانه تصمیم نمیگیری. آفرین. هر چه تو بگویی، ما هم تصمیم تو را قبول میکنیم». عید فطر همان سال مراسم عقدمان برگزار شد.
همسر سردار ایافت با بیان اینکه ۶ ماه بعد عروسی گرفتیم و پس از دو ماه زندگی در مشهد، به ارومیه رفتیم، خاطرنشان میکند: نوروز سال ۶۵ با هواپیما میخواستند رزمندگان را برای عملیات به ارومیه ببرند و گفتند «شما هم با همین هواپیما به ارومیه بروید». وقتی با همسرم به فرودگاه رفتیم، ما را به سمت یک هواپیمای بزرگ هدایت کردند تا سوار آن بشویم. تمام صندلیهای آن هواپیما را جدا کرده و داخل آن همه رزمندگان روی زمین نشسته بودند. من تعجب کردم که در چنین وضعیتی قرار است به ارومیه برویم. همان موقع ما را به سمت طبقه بالای هواپیما که بالای کابین خلبان بود، بردند. به جز ما برخی از خانوادههای ارتشی نیز در این قسمت هواپیما نشسته بودند. وقتی میانههای مسیر بودیم، همسرم عیدی امام خمینی(ره) را که ۲۰ تومانی بود، به همه داد. خلبان و کمکخلبان خیلی خوشحال شدند و از همسرم تشکر کردند. آن زمان این ۲۰ تومانیهایی که به دست امام خمینی(ره) متبرک شده بود، خیلی ارزش داشت.
او با بیان اینکه من تا ۱۰ سال پیش نمیدانستم دقیقاً شغل همسرم چیست، یادآور میشود: همسرم زیاد در مورد اینکه در جبهه چه سمتی دارد و چکار میکند، چیزی نمیگفت؛ اما همسران بقیه رزمندهها به دلیل اینکه دو سه سالی پیش از من به ارومیه آمده بودند، از اینکه همسرشان در جبهه چه سمتی دارد، اطلاع داشتند. به همین خاطر وقتی همسرم که مسئول اطلاعات عملیات بود، ۲۰ روزی برای شناسایی میرفت و به خانه نمیآمد، آنها میگفتند عملیاتی در پیش است. هنگامی که به همسرم میگفتم، جواب میداد: «نه خانم اینها شایعه است. توجه نکن. من پشت کاتیوشا تیراندازی میکنم».
حسینی با بیان اینکه در ارومیه در کلاس اسلحهشناسی شرکت کردم و در برنامههایی که در مسجد برای کمک به جبهه داشتند، مشارکت میکردم، میگوید: بیشتر رزمندگان پنجشنبه و جمعه به خانوادهشان سر میزدند؛ اما اگر عملیاتی بیش میآمد، هر ۱۰ روز یک بار به خانه میآمدند. این مدت من در خانه تنها بودم. سه سال اول زندگی فرزندی نداشتم که این مدت را با او سپری کنم. همسرم که تماس میگرفت، میگفتم «حاج آقا کی میآیید؟». میگفت: «من کار دارم و قسمت بیشتر ثواب این کار هم برای شماست». این در حالی بود که روز خواستگاری همه این شرایط را به من گفته بود و من قبول کرده بودم. همسرم همیشه میگفت من هر چقدر در روز خواستگاری سنگ انداختم، خانم و پدرخانم گفتند اشکال ندارد.
همسر سردار ایافت با بیان اینکه حدود پنج سال در ارومیه زندگی کردیم و سپس به اهواز و زاهدان رفتیم، متذکر میشود: حاج آقا خیلی مسائل کاری را از من پنهان میکرد تا من نگران نشوم و غصه نخورم. همسرم خیلی مهربان و باگذشت بود و همانطور که از عکسهایش مشخص است، همیشه لبخند به لب داشت.
او با بیان اینکه حاج آقا با شهدا و خانواده شهدا رفاقت داشت و همه زندگیاش با این موضوع عجین شده بود، عنوان میکند: او خیلی هوای مادران شهدا را داشت و میگفت: «ما هرچه داریم از شهدا و مادران شهداست». اگر متوجه میشد که به یکی از خانوادههای شهدا رسیدگی نمیشود، آن موضوع را پیگیری میکرد.
حسینی میافزاید: با خانواده شهیدان «محراب» و «خورشیدی» خیلی رابطه صمیمی داشت. او همچنین ارتباط قلبی خاصی با شهدا برقرار کرده بود؛ بهگونهای که وقتی مادرش میخواست از دنیا برود، شهید محراب به خوابش آمده بود. البته برای ما تعریف نکرد چه خوابی دیده؛ اما خیلی پریشان شده بود. همان روز هم با مادرش به گلزار شهدای بهشت رضا(ع) رفت و دو روز بعد مادرشوهرم فوت کرد. موقع تشییع پیکر مادرشوهرم، همسرم باز هم به مزار شهید محراب سر زد و گفت: «من دیگر نمیتوانم کاری برای مادرم انجام دهم. شما از او پذیرایی کنید».
تولد فرزند و کسب مدال پدر
او درباره خاطرهاش از به دنیا آمدن نخستین فرزندش میگوید: زمانی که دختر بزرگم زینب به دنیا آمد، همسرم دانشجوی دانشگاه فرماندهی و ستاد آجا تهران بود و ماهی یک بار به مشهد میآمد. روزی که قرار بود زایمان کنم، حاج آقا به مشهد آمد؛ اما زایمانم بهتأخیر افتاد و همسرم به تهران برگشت. برای همین موقع تولد فرزند اولم که روز تولد حضرت زینب(س) بود، همسرم کنارم نبود. این موضوع برای من خیلی سخت بود. موقع زایمان چون همسرم پیشم نبود، گریه میکردم. برای خانم پرستاری که فکر کرده بود به خاطر درد زایمان گریه میکنم، ماجرا را تعریف کردم و او گفت: «الان تلویزیون همسرت را نشان داد که مدال را از رهبر معظم انقلاب گرفت. کاش میدانستم و تلویزیون را برایت میآوردم».
حسینی یادآور میشود: دخترم زینب ۱۰ روزه بود که همسرم به مشهد آمد و برای نخستین بار او را دید. زندگی با سردار ایافت با وجود همه سختیهای زندگی با یک نظامی و دلنگرانیها، شیرینیهای خاص خودش را داشت؛ چرا که وقتی کسی این سختیها را انتخاب میکند، باید تا انتها این مسیر را طی کند.
او متذکر میشود: همسرم خیلی به نوههایمان علاقه داشت و کارهایی برای آنها انجام میداد که برای دو دخترمان انجام نداده بود. به همین خاطر به من میگفت «خانم دعا کن به خاطر دلبستگی به این نوهها از مسیر خارج نشوم». من هم در پاسخ میگفتم «نه شهدا دست شما را میگیرند و این اتفاق نمیافتد». سال گذشته پس از خاکسپاری سردار ایافت، به قطعه شهدا رفتم و به رفقای شهیدش گفتم «شما هوایش را داشته باشید».
نظر شما