صف به دم چایخانه می‌رسد. مامان جون دخترک، چایش را می‌گیرد. دختر نگاهی به چایخانه می‌کند و خادم چایخانه یک شکلات کاکائویی به دخترک می‌دهد و می‌گوید: «به‌به زائر کوچولوی امام رضا، اینم روزی توئه باباجون».

چای زیارت با طعم هل و نور
زمان مطالعه: ۴ دقیقه

تازه رسیدم که یک نفر با صدای بلند فریاد زد: «گرفتارا، مریض‌دارا، صدا بزنن امام مهربون رو» و همه با هم دم گرفتند:

«روبه‌رو پنجره فولاد گوهرشاد

دیدم بابام رو که روی خاک حرم افتاد

می‌گفت زن و بچه و خونه زندگیم رو

هر چی دارم امام رضا بهم داد».

و من با یک استکان و نعلبکی چای جلو چایخانه حضرتی ایستاده بودم و نگاه می‌کردم به سبزپوشانی که می‌خواندند و دم می‌گرفتند و دوباره شروع می‌کردند به پر کردن استکان‌ها.

اینجا صداها خیلی آشنا هستند. اگر چشمانت را ببندی یاد یک مجلس عروسی یا روضه یا هیئتی می‌افتی که توی بچگی‌ات توی زیرزمین خانه‌ پدری، توی مسجد محله یا خیمه‌گاه محرمی گوشه‌ کوچه‌ای برپا بود. صدای جیرینگ جیرینگ استکان‌ها و نعلبکی‌ها. صدایی دلنشین از دلی‌ترین قسمت حرم منور امام رئوف(ع). صدای چایخانه‌ حضرتی.

صف بلندی نیست. زن‌ها پشت سر هم ایستاده‌اند تا به اول صف برسند و جرعه‌ای چای بنوشند. چایی که با بقیه‌ چای‌ها تومنی چندرزار فرق دارد. کیست که توی آشپزخانه خانه‌اش، آبدارخانه‌ محل کارش و کافی‌شاپ و دمنوش‌سرایی نتواند چای بخورد ولی این چای طعمی دارد که تو حاضری دقایقی توی صفش بایستی. تا برسی به شربتی که کم از شربت بهشتی نیست.

صف به چایخانه نزدیک می‌شود. دخترک چادر گلدار صورتی‌اش را روی سرش جلو می‌کشد و رو به همراهش می‌گوید: «مامان جون، من که چایی دوست ندارم چرا تو صف موندم؟» مامان جونش دستش را آرام می‌کشد تا صف جلو برود و جوابش را می‌دهد: «روزیمونه عزیزم. چایخونه‌ حضرته. یه چای تبرکی بگیرم بریم».

صف به دم چایخانه می‌رسد. مامان جون دخترک، چایش را می‌گیرد. دختر نگاهی به چایخانه می‌کند و خادم چایخانه یک شکلات کاکائویی به دخترک می‌دهد و می‌گوید: «به‌به زائر کوچولوی امام رضا، اینم روزی توئه باباجون».

چایم را می‌گیرم و از صف خارج می‌شوم. گوشه‌ای پیدا می‌کنم که بنشینم. دختر و پسر جوانی به سمت میزی که کنارش نشسته‌ام می‌آیند. دختر جوان است و چادری کرمی رنگ با مروارید دوزی دور سرش پوشیده. دو تا استکان چای دست پسر جوان است و دختر دسته‌گل سفیدی توی دستش گرفته. چادرش را جمع می‌کند و می‌نشیند. همسرش استکان چای را جلویش روی میز می‌گذارد و نخستین چای مشترکشان را می‌نوشند.

آن طرف‌تر زنی میانسال چادر مشکی نیمدارش را دور کمرش محکم می‌کند و شروع می‌کند به جمع کردن استکان‌ها. سبدها را می‌چیند انگار در حال چیدن جهیزیه عروس است. تند و تند و دقیق نعلبکی‌ها را روی هم و استکان‌ها را تنگ هم توی سبد می‌گذارد و سبد را می‌برد به سمت پشت چایخانه. فرز و چابک است و جلدی برمی‌گردد تا استکان‌های جدید را جمع و جور کند. می‌گویم: «خودتون چایی خوردین؟» نگاهم می‌کند و می‌گوید: «آب و نونمان رِ از همی امام رضا دِرِم». استکان‌ها را دوباره با دقت می‌چیند و می‌رود.

دختری سعی می‌کند ویلچری را به سمت چایخانه هل بدهد. لاغر و نحیف است و به سختی ویلچر را می‌راند. می‌روم به سمتش و دو تایی ویلچر را از رمپ بالا می‌آوریم. با پشت دست پیشانی‌اش را پاک می‌کند و چشمم به چشم‌های سبزش می‌افتد. می‌گوید: «یه دقیقه مامانم پیشتون باشه برم براش چای بیارم؟» سرم را تکان می‌دهم تا خیالش راحت شود. صندلی مادر را به میز نزدیک می‌کنم. تسبیح سبزی توی دست مادر است. آخرین دانه‌اش را که می‌اندازد دست‌هایش را سمت گنبد بالا می‌برد. «الهی سفیدبخت بشه این دختر. اگه بدونی امروز چقدر اذیت شده تا منو آورده حرم. مرخصی ساعتی گرفته و ماشین گرفته اومدیم دم حرم، برام ویلچر گرفته». چشم‌هایش پر اشک می‌شود: «اگه باباش بود بچه‌م این جور تنها نبود، مث باباش داره کار می‌کنه. من خوشبختیش رو از امام رضا(ع) می‌خوام». دختر جوان با دو تا استکان چای می‌آید و یکی را می‌گذارد جلو مادرش: «بفرمایید حاج خانوم چای غیرشیرین واسه مامان خودم که قندیه». دو تایی می‌خندند و چایشان را فوت می‌کنند.

می‌روم سراغ خادم‌های چایخانه تا خسته‌ نباشید بگویم. پیرمردهایی که هر کدامشان برسند خانه، اهل خانه نمی‌گذارند دست به سیاه و سفید بزنند و برای احترام موی سفیدشان هم که شده لابد دست به کتری و قوری نمی‌زنند اما اینجا با عشقی که فقط توی دل تک‌تکشان موج می‌زند چای دم می‌کنند و استکان پر می‌کنند و نعلبکی می‌گذارند جلو دست زائر امام رضا(ع) و بفرما می‌گویند تا زائر بداند میهمان چه خوان نعمتی است.

کامل‌مردی با لباس خدمت و کلاه بهداشتی روی سرش که موهایش یکدست سفید شده صدایم می‌زند و می‌گوید: «دیدم تو نخ زائرایی»، می‌خندم و می‌گویم: «قرار است درباره‌شان بنویسم». دست می‌برد در جیب لباسش و یک بسته گل خشک ‌شده درمی‌آورد و می‌گوید: «باورت میشه من اصلاً تو زندگیم اهل چای نبودم و نیستم. اینجا یه جوریه که تو دلت می‌خواد بشینی و با امام رضا یه چای زیارت پهلو بخوری. بیا اینو خورد خورد بریز تو چایی اهل خونه. بذار اونی هم که نیومده چایخونه ازین برکت بهره ببره».

صدای اذان که بلند می‌شود کم‌کم کرکره‌های چایخانه پایین می‌آید و مردم بدو بدو خودشان را به صحن‌ها می‌رسانند.

خبرنگار: گلناز حکمت

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • مدیر سایت مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظرات پس از تأیید منتشر می‌شود.
captcha