روزهایی که زندگی بیخ گلویش را گرفته و اینقدر اذیتش کرده که راه به راه، خودش را به شکایت به مشهد برساند، وقتهایی که روبهروی یکدوجین آدمِ مقابلش فریاد زده: «من یاعلی میگم و مقابل شما کم نمیارم!» او را در میانه حرم دیدهایم، اتفاقیِ اتفاقی و او همه ماجرا را برایمان تعریف میکند، از افتادن توی دل گرفتاری تا توسل و ذکری که او را از دل همه اتفاقات نجات داده است.
ماجرا از کجا شروع شد؟
ماجرا این بود که مخالفِ آدمِ دمکلفتی بودیم؛ آدمی که بهتازگی توی شهرمان پُست گرفته بود. درست یا غلط، تشخیصمان این بود که آدمِ درستی نیست. برای همین، هر جوری که میتوانستیم، مقابلش ایستادیم. در نتیجه، آن آدم هم شروع کرد به پروندهسازی علیه ما و کمکم کشاندمان به این نهاد و آن نهاد. این قصهها همزمان شد با مشکلی که در شرکت نفت برای من پیش آمده بود. من کارمند شرکت نفت بودم و آنها از این فرصت استفاده کردند تا این مشکلِ شغلی را به مسائل سیاسی وصل کنند. جریانهای سیاسی، مسائل شغلی و مخالفتهایی که با بعضی مدیران داشتیم، همهاش شده بود یک وزنه سنگین و آن وزنه را انداختند روی دوش گزینش شرکت نفت.
دقیقاً یعنی چه؟ چه مشکلی برای شما ایجاد کرده بودند؟
من را کشاندند به گزینش و باید میرفتم و جواب پس میدادم. جلسه اول... جلسه دوم... جلسه سوم... آن هم بعد از 18 سال سابقه. جواب میدادم و پاسخی از طرف مقابل نمیگرفتم. میپرسیدم «من الان چرا اینجام؟!» و جواب درستی نمیدادند. فقط میگفتند فلان نهاد استعلامم را منفی کرده است.
آن آدم و جریانش کم قلدر نبودند. اصلاً نمیشد با آنها سرشاخ شد. من هم زورم بهشان نمیرسید و بعد از مدتی دیدم همه زمین و زمان را علیهِ من کردهاند. انگار خودشان با خاطر جمع نشسته بودند پشت میزهایشان و من بیدلیل راهبهراه میرفتم گزینش و میآمدم. فقط یادم هست یکی دو بار توی جلسات وقتی صبرم تمام شده بود، به سبک خودم تهدید کردم. یک بار گفتم: «از بچگی به ما یاد دادند هر جا زورت نرسید، بگو یاعلی(ع). من یاعلی میگم و مقابل شما کم نمیارم».
یعنی مثلاً یک آدم یا یک جریان سیاسی داشت شغلتان را از شما میگرفت؟
بله، بعد از سالها داشتند کارم را از من میگرفتند و انگار هیچکاری از کسی برنمیآمد. فقط هر چند مدت یکبار میآمدم مشهد که حل شدنش را از امام رضا(ع) بخواهم. شاید 6-5 بار 2هزار کیلومتر فاصله اهواز تا مشهد را طی کردم که بیایم پابوس آقا، بعد ضریح یا پنجره فولاد را بگیرم و بگویم: «آقاجان! من زورم بهشون نمیرسه. شما خودت حلش کن» ولی هر دفعه تا به حرم میرسیدم، خجالت میکشیدم از گفتنش.
یعنی میآمدید و حرفی نمیزدید؟
میآمدم روبهروی پنجره فولاد و با خودم میگفتم: «امروز دیگه میگم» ولی مثلاً یکدفعه میفهمیدم یکی برای شفای سرطانش آمده، بعد خجالت میکشیدم و فکر میکردم خواسته من اصلاً در شأنِ حضرت(ع) نیست. برمیگشتم اهواز و خواستهام را نمیگفتم. میرفتم و چند وقت بعد که صبرم تمام میشد، دوباره میآمدم که از حضرت(ع) کمک بخواهم. بارها رفتم و آمدم و حاجتم را نگفتم.
این داستانها سه سال طول کشید. سه سال سر کار میرفتم و حقوق نمیگرفتم. من را تعلیق کرده بودند، ولی مجبور بودم برای اینکه بهانهای دستشان ندهم، کارم را ترک نکنم. میرفتم و میآمدم و همزمان پیگیرِ گرفتن حقم بودم.
شکایتی نکرده بودید؟
هزار جا رفته بودم. شکایتم را به دیوان عدالت برده بودم. ولی هر کسی که میخواست ماجرا را پیگیری کند، سریع به آن میرساندند که «فلان نهاد ایشان را رد کرده!» و طرف پیش خودش فکر میکرد لابد ماجرا عقیدتی یا امنیتی است. در حالی که داستان این چیزها نبود. من مقابل یک مدیر ایستاده بودم و او و جناحش برایم پاپوش دوخته بودند. بدیاش هم این بود که انگار طرفِ مقابلم نامرئی است. نه میشد توضیحی برایش داد، نه با او جنگید، نه ....
داستان کمکم به وزارتخانه و قوه قضائیه هم رسید، اما پیش نمیرفت. مدتها من را اذیت کردند تا دستآخر یک شب با تمام وجودم بیبی فاطمه زهرا(س) را صدا زدم و به ایشان متوسل شدم. همان روزها هم اتفاقی درباره اهمیت ذکر مشهوری شنیده بودم و آن را هم خواندم: «یا حامدُ بِحَقِ مُحمّد. یا عالیُ بِحَقِ علی. یا فاطرُ بِحَق...».
آن شب گذشت و چند روز بعد دوباره رفتم تهران تا پیگیر حکمِ دیوان عدالت باشم و قاضی پرونده را ببینم. مدتها بود که رأی به نفع من صادر شده بود، ولی چون طرف مقابلم آدمهای معمولیای نبودند، کسی حاضر نبود حکمی علیهشان امضا کند. رسیدم دیوان، ولی رئیسدفترِ قاضی گفت: «امروز نمیشه. برو و تا یک هفته دیگه هم نیا!» گفتم: «من هزار کیلومتر از اهواز میکوبم و میام اینجا...» ولی جواب داد: «قاضیِ این شعبه عوض شده. باید صبر کنی تا قاضی بعدی بیاد و نظر بده».
دست از پا درازتر آمدم بیرون و نشستم توی راهرو. سه سال بود که حقوق نگرفته بودم و کرایه رفتوآمدم را هم بهزور جور میکردم، ولی هر بار که میآمدم، به درِ بسته میخوردم. همینطور که در سالن فکر میکردم و با خودم کلنجار میرفتم، یکدفعه پسر جوانی با تیپ و قیافه حزباللهیها آمد و نشست کنارم. ریش کمی داشت و پیراهن سفیدی که روی شلوار انداخته بود. سرش به پوشهای گرم بود و اسنادی را از لابهلایش بیرون میکشید. یکدفعه از من پرسید: «مشکلت چیه که اینجا نشستی؟» گفتم: «قاضی بد تا میکنه باهام» و لای اسناد را باز کردم و نشانش دادم: «هیچچی علیه من نیست، ولی حکم رو صادر نمیکنن».
نگاهی به اسناد من انداخت و دوباره به پوشه خودش سرگرم شد، بعد گفت: «انشاءالله که درست میشه». چیزهای دیگری هم گفت و همان لابهلا یکدفعه حرف جالبی زد؛ گفت: «این مصائبی که در دنیا برای ما پیش میاد، روح ما رو صیقل میده. نگران نباش...».
چه انرژی بهموقعی!
بله. آن جوان با آن حرف، انرژی خوبی به من داد و بعد هم رفت دنبال کار خودش. ولی من بعد از یک ساعتی که همانجا نشسته بودم، دوباره رفتم پیش رئیسدفترِ قاضی و گفتم: «برای من سخته که برم و برگردم. حداقل بگو قاضیِ جدید رو کجا میتونم پیدا کنم...» گفت: «قاضی که آمد و الان هم توی اتاقشه، ولی فقط پنج دقیقه میتونی ببینیش». انگار دنیا را بهم داده بودند. گفتم: «به روی چشم» و درِ اتاق را باز کردم، ولی در کمال تعجب دیدم همان جوان حزباللهیِ توی سالن پشت میز قاضی نشسته. درست عین اتفاقهای فیلمهای سینمایی!
درست!
یادم آمد از توسل چند شب قبل و از ذکری که خوانده بودم: «یا حامدُ بِحَقِ مُحمّد. یا عالیُ بِحَقِ علی. یا فاطرُ بِحَقِ ...».
قاضیِ تازه و جوان حکمِ آماده را امضا کرد و من رسماً پیروز پرونده شدم. بعد نامه کلانتری را تحویلم دادند. رفتم و یک ساعت و ربعِ بعد با یک مأمور، پشت درِ اتاقی بودم که رئیس گزینش وزارتخانه داخلش مینشست. این میشد نامه اول که فقط جنبه ابلاغی داشت، اما نامه دیگری هم گرفتم؛ حکم جلبی برای رئیس گزینش شرکت در اهواز.
رفتم اهواز و 10صبح روز بعد با مأمور دیگری پشت درِ دومین اتاق بودم.
خلاصه ماجرایی که سه سال دنبالش بودم، در 24ساعت حل شد و اردیبهشت ۱۴۰۰ دوباره با حقوق پشت میزم نشستم.
آرمان اورنگ
نظر شما