روز خوبی نداشتم. گاهی وقتها برای اینکه یک روز را در دسته روزهای بد به حساب آورد، لازم نیست تا آخر روز صبر کرد. از همان ابتدا مشخص است تکلیفش چیست. مثلا من این یادداشت را ساعت چهار عصر مینویسم. صبح قبل از بیرون آمدن از خانه، با مامان جروبحثی داشتم؛ پس روز با دلخوری شروع شد.
بعد هم انتظار در بانک، آزمایشگاه، داروخانه، دوباره بانک و بعد مطب دکتر. انگار بچهای ده ساله درس ریاضیاش عقب بوده باشد و معلم زنگ هنر را هم بگیرد و هی ریاضی ریاضی ریاضی. بچه ده ساله بیطاقت میشود و دلش میخواهد از کلاس بیرون برود و یک دل سیر اشک بریزد. اما من بچه ده ساله نبودم. در داروخانه که منتظر بودم قرصهایم را بگیرم، مرد جوانی که سن و سالش کمتر از من به نظر میرسید، چندبسته قرص خواست و آخرش گفت "دو بسته رانیتیدین هم بدید".
به او نگاه کردم و در نظرم آمد این مرد در لیگی از خوشبختی قرار دارد. بعد تمام مسیر داروخانه به سمت بانک و از بانک به مطب دکتر و آزمایشگاه، لابهلای فکر کردن به سرما و موجودی کارتم، به جملهی معروف سلینجر فکر کردم. "خوشبختی جامد است و شادی مایع". فکر کردم هیچکدام از ما تماما خوشبخت نیستیم. هیچکدام از ما تماما سالم نیستیم. هیچ کدام از ما تماما خالی از غم نیستیم. هیچکدام از ما در روابط و کارمان تماما خوب نیستیم. هیچکدام از ما تماما اخلاقی نیستیم. همانطور که پسر جوان خوشبخت بود که سالهاست معدهدرد نگرفته و نفهمیده مدتهاست «رانیتیدن» از بازار جمع شده، من هم خوشبختم که از موجود بودن یا نبودن خیلی داروهای دیگر در بازار بیخبرم.
نمیدانم، شاید نکتهاش همین جاست. که بدانیم سلامت کامل، رابطه کامل، شغل کامل، خانواده کامل، آدم کامل و خوشبختی کامل وجود ندارد. شاید نکته اینجاست که باید راحت بگیریم و از مسیر لذت ببریم. چون در نهایت هر کداممان یکجور خوشبختیم!
نظر شما