حال چرا باید کتاب خواند و دقیقتر اینکه چرا باید رمان خواند و اینهمه تاکید بر خواندن، مخصوصا نوع رمان برای چیست؟ این سوال را در این روزهایی که به نام کتاب است از خودمان بپرسیم و سعی کنیم پاسخی برای آن بیابیم. اما روشنترین پاسخ شاید این باشد که هر نوع خواندنی باعث می شود خودمان را بهتر بشناسیم و آدمی که خودش را بشناسد زندگی آرامتری خواهد داشت حتی اگر جهان پیرامونش پر از تلاطم باشد.
چطور خواندن منجر به کشف خود و آرامش درونی میشود، به چند دلیل:
اول: کسب قدرت شادمانه زیستن
آنکس که دلش با کتاب گرم شود جهانی گیراتر، شیرینتر و لذتبخشتر را تجربه خواهد کرد؛ جهانی که صبحهایش را با شادی نفس میکشد، طول روز را با تلاش برای رفع سختیها و کاستیها میگذراند و شب ها با اطمینان به اینکه گردانندهای کار و بارش را راه می اندازد به خواب می رود. این ها چه ربطی به کتاب دارد، ربطش این است که با خواندن و مخصوصا رمان، آدم از بقیه بینیاز میشود. قصه آدم های مختلف را میخواند و میبیند چطور امورات آدمها آخر قصهها رتق و فتق میشود پس مطمئن میشود که زندگی او هم توسط بزرگتری چیده میشود و وظیفه او به عنوان انسان این است که خودش را به شرایطی برساند که بتواند زندگی را با همه فراز و فرودش بپذیرد و کتاب ابزاری است که میتواند این پذیرش را برای ما آسان کند.
دوم: خواندن تجارب دیگران و کشف خود
کمتر پیش میآید در زندگی روزمره از تجربههای از سر گذراندهمان حرف بزنیم. از اینکه چه شد از فلان مرحله عبور کردیم یا احساسمان موقع فلان آزمون چطور بود و چطور با ترسهایمان روبرو شدیم؟ اتفاقا ما بیشتر تجربههای دم دستی را به اشتراک میگذاریم و دربارهشان حرف میزنیم تا لحظههایی که نقطه شروع و حرکت ما بوده است. معمولا اتفاقهایی که باعث شده ما مسیری را شروع کنیم یا به سرانجامی برسانیم، ناگفته باقی میمانند. اما در کتابها ، آدمهای قصه، درون خودشان را روی دایره میریزند. وقتی قهرمانهای داستان از خودشان و دنیای درونیشان حرف می زنند به راحتی میتوانیم تکههای خودمان را بین تصمیمها یا حرفهای آنها پیدا کنیم در حقیقت آن لایههای ناشناخته خودمان با خواندن رمان خودش را نشان میدهد.گاهی گفتههای شخصیتهای داستان چنان بر جان ما مینشیند که انگار حرف ما بوده اما هیچ وقت بر زبان ما نیامده و حالا آن صدا را از زبان یک شخصیت داستانی میشنویم پس دلیل دوم هم به شناخت خودمان ختم میشود.
سوم: شناخت بهتر و عمیقتر آدمها
درون ما پر است از هیولا و فرشته ، شیطان و پیامبر، خیر و شر. با خواندن رمان هیولای درونمان را بهتر میشناسیم و هر چه خودمان را موشکافانهتر بشناسیم این زندگی هموارتر پیش میرود. بخش زیادی از ناهمواریهای زندگی ما برای این است که مقابل دانستن و آگاهی ایستادهایم و خودمان را در دنیای مجازی و پوچ دیگران غرق کردهایم و درون خودمان را که واقعی تر از هر چیزی ست ،گم کردهایم. کتاب اول هیولاهایی درون خودمان و بعد هیولاهای درون آدمهای دیگر را بهتر برای ما رو میکند و ما میشویم یک آدم با تجربه. آنوقت تلاش میکنیم هیولاهای درونمان را کشف کنیم و آن را دور بیندازیم. یا وقتی یکی از آدمهای ظاهرا شسته رفته زندگیمان زخمی به ما زد کمتر آسیب میبینیم چون متوجه میشویم این شرایط زندگی است و گریزی از آن نیست. اما نوع برخورد ما با این آدمها و شرایط دست ماست و خواندن تجارب دیگران از طریق شخصیتهای داستان به ما مواجهه با این شرایط را میآموزد.
به قول مولانا:
تو مگو همه به جنگند و زِ صلح من چه آید/ تو یکی نِهای هزاری تو چراغِ خود برافروز
که یکی چراغِ روشن زِ هزار مُرده بهتر/ که بِهْ است یک قَدِ خوش زِ هزار قامتِ کوز
هر کتاب چراغی است که با خواندن ما برافروخته میشود و اگر بر سر قول و قرارمان باشیم و پیوسته بخوانیم روزگاری خواهد آمد که دنیا پر از چراغ روشن آگاهی شود.
و باز به قول ژاله آموزگار: «رمان خواندن ناخودآگاه ما را می سازد مثل محبت پدر و مادر که دیدنی نیست اما باعث رشد کودک می شود و باعث بالندگی و حرکت او ».
نظر شما