تکتم کریمی توانیابی است که از چند سال پیش خانهاش، مرکز معلولین شهید فیاضبخش شده است. او چند سال پیش بر اثر حادثه رانندگی در جاده کلات به مشهد دچار مشکلات نخاعی شد. شاید اگر کس دیگری به جای او بود زندگی را میباخت و دراز کشیدن روی تشک مواج و زل زدن به سقف اتاق سهمش از این جهان میشد اما او این را نخواست.
کریمی راهی دیگر را در پیش گرفت و اوضاع را از آنچه بود تغییر داد تا زندگیاش معنای دیگری پیدا کند. تغییر مسیر زندگی موجب شد تا هم به ورزش بپردازد، هم سراغ هنر نقاشی برود و هم پس از ۳۰ سال دوباره به سراغ درس خواندن برود و دیپلم کامپیوتر بگیرد. او نمونهای از آدمهایی است که میتوانند الگوی ما باشند تا هر وقت کم آوردیم و فکر کردیم زندگی برایمان خیلی سخت شده است به او و امثال او فکر کنیم و بگوییم نه، میشود.
درس خواندن تعطیل
من سال ۱۳۶۱ در روستای خور کلات نادر به دنیا آمدم. سه برادر و پنج خواهر بودیم. پدرم مینیبوسی داشت که یک جورهایی تنها وسیله نقلیه و باربری روستای ما بود. یعنی پدرم با مینیبوس خودش هم مسافران را جابهجا میکرد و هم بار میوه و چیزهای دیگری که همولایتیها از روستا به شهر میآوردند یا برعکس. آن سالها و در عالم کودکی دلخوشی من درس خواندن بود برای همین هر روز با ذوق و شوق خودم را به مدرسه میرساندم از همان بچگی عاشق این بودم که قصه بخوانم و بدانم در جاهای دیگر چه میگذرد.
دوست داشتم بدانم مردم در جاهای دیگر دنیا با غصهها و شادیهایشان چه میکنند چون خودم غصه بزرگی داشتم که سرطان مادرم بود. مادرم سرطان ریه داشت. دکترها از درمان مادرم ناامید شده بودند برای همین گفته بودند مادرتان را از بیمارستان ببرید تا روزهای آخر را در خانه زندگی کند. خلاصه مادرم را به خانه آوردیم در حالی که نمیتوانست چیزی بخورد و اوضاع بدی داشت. برادر کوچکم ۶ ماهه بود و این کار را مشکلتر میکرد چون مجبور بودیم به او شیر خشک بدهیم. از همه جا ناامید شده بودیم برای همین یک شب تصمیم مهمی گرفتیم. مادرمان را سوار مینیبوس کردیم و بیسر و صدا به سمت مشهد راه افتادیم تا مادرم را به حرم مطهر ببریم و دخیل پنجره فولاد بشود. چند روزی آنجا بودیم که یک روز مادرم ناگهان از جایش بلند شد آن هم در حالی که قبلاً نمیتوانست تکان بخورد. مادرم چیزی را که در عالم رؤیا دیده بود تعریف کرد و همان اول سراغ برادرم محمد را گرفت. مادرم که وقت آمدن به حرم مطهر باید زیر بغلش را میگرفتیم تا بتواند راه برود با پای خودش از حرم منور بیرون آمد و با شادی فراوان به خانه برگشتیم.در روستای ما امکان تحصیل تا کلاس پنجم بود برای همین معلمم به خانوادهام پیشنهاد داده بود برای ادامه تحصیل به شهر بروم اما در آن زمان پدرم موافق پیشنهاد معلمم نبود برای همین من فقط توانستم تا کلاس پنجم درس بخوانم. قاعدتاً وقتی در روستا دختری ادامه تحصیل ندهد او را زودتر عروس میکنند و این شامل حال من هم شد و با پسر خالهام در ۱۵سالگی ازدواج کردم. همسرم در کارخانهای اطراف مشهد کار میکرد برای همین ما به مشهد آمدیم و زندگی دو نفره ما شروع شد. پس از دو سال زندگی در مشهد شوهرم به خاطر فشار کاری دیسک کمر گرفت و همین اتفاق موجب شد زندگی سختتر بشود. روزهای خوبی نبود، پس از مدتی به شوهرم گفتم من دوست دارم دوباره درسم را ادامه بدهم برای همین او هم همکاری کرد و از روستا مدارک تحصیلیام را گرفت اما در مشهد به هر جا مراجعه کردیم گفتند فقط میتوانی شبانه درس بخوانی. شرایط زندگی ما هم طوری شده بود که نمیتوانستم شبانه درس بخوانم برای همین از فکر درس خواندن افتادم.
آن اتفاق بد
مدتی که از ابتلای شوهرم به دیسک کمر گذشت، دیسک کمرش را عمل کرد و دوباره وضع ما بهتر شد و زندگی روی ریل افتاد. معمولاً میهمان داشتیم و به آنها هم خیلی میرسیدیم. یادم است یک بار شوهرم به شوخی گفت این قدر که از میهمانها پذیرایی میکنی دلشان نمیخواهد برگردند. با پولی که جمع کرده بودیم توانستیم پیکانی بخریم برای همین رفت و آمد به روستا برای ما راحتتر شد و میتوانستیم هر جا دوست داریم برویم. مدتی پیکان را داشتیم اما بعد به این فکر کردیم که خانه واجبتر است برای همین خودرو را فروختیم و با پول خودرو و مبلغی که پدر همسرم به ما کمک کرده بود، توانستیم خانهای بخریم. دوباره شوهرم با سرویس سر کار میرفت تا اینکه پس از مدتی توانست برای خودش موتوری بخرد. روز اولی که موتور را خریده بود مثل همیشه بیدارش کردم که از سرویس جا نماند اما او گفت امروز را با موتور میروم برای همین میتوانم کمی بیشتر بخوابم. نمیدانم چرا آن روز دل من شور میزد و با شنیدن صدای موتور دم در رفتم. آن روز داشت به همین شکل میگذشت تا اینکه صدای در خانه بلند شد. وقتی در را باز کردم دوست همسرم را پشت در دیدم. آنجا بود که متوجه شدم شوهرم با موتور تصادف کرده است آن هم در نخستین روزی که قرار بود با موتور به سر کار برود. خودم را به سرعت به بیمارستان رساندم. وضع شوهرم طوری بود که اول او را نشناختم. دستش شکسته بود، چانهاش شکسته بود، سر و صورتش زخمی بود و با دیدن این وضعیت من از حال رفتم و افتادم. شوهرم را به اتاق عمل بردند. در دستش پلاتین گذاشتند اما بدن شوهرم به پلاتین حساسیت داشت از طرفی دلش نمیخواست که در بیمارستان بماند برای همین زودتر از موعد او را به خانه بردیم، اما یک روز متوجه شدم دستش بو میدهد. وقتی پیگیر ماجرا شدیم دوباره در بیمارستان بستری شد. خلاصه پس از چند روز پزشکان گفتند این دست دیگر دست نمیشود و باید قطع بشود و متأسفانه همان اتفاق هم افتاد چون جان همسرم در خطر بود.پس از چند روز شوهرم که یکی از دستهایش قطع شده بود به خانه برگشت. روزهای سخت زندگی ما شروع شد چون همسرم تا یک سال نتوانست سر کار برود. پس از اینکه سر کار هم رفت به بخش اداری منتقل شد اما آنجا هم وضعیت خوبی نداشت برای همین عملاً از کار افتاده شد. به خاطر وضع پیش آمده مدتی به روستا برگشتیم تا اوضاع روحی همسرم بهتر شود که شکر خدا بهتر شد. دوباره همسر خودرو خرید و شروع به کار کرد. دست مصنوعی هم برایش گرفتیم.
من معلول شدم
پس از مدتی همسرم صاحب دست مصنوعی شد اما بیشتر جنبه دکوری داشت چون عملاً نمیتوانست با آن کاری انجام بدهد. بین شهر و روستا در رفت و آمد بودیم که در یکی از همان سفرها وقتی از روستا به شهر برمیگشتیم و هوا سرد و زمین لغزنده بود، ناگهان خودرو ما چپ کرد و من دیگر چیزی نفهمیدم، وقتی که چشم باز کردم متوجه شدم شوهرم و دو سه نفری از اقوام که با ما همسفر بودند آسیب دیدهاند و از خودرو پیاده شدهاند. آنها من را صدا زدند تا از خودرو خارج شوم اما من نمیتوانستم. با کمک مسافران خودروهای عبوری من را از خودرو بیرون آوردند اما احساس کردم دست و پایم حس ندارند. آن روز من را با یکی از همان خودروهای عبوری به بیمارستان رساندند. پس از رساندن به بیمارستان دکتر گفت دچار مشکلات نخاعی شدهام و اگر پس از عمل بتوانم دست و پایم را تکان بدهم که به خیر گذشته است وگرنه دچار معلولیت شدهام. جای من و شوهرم عوض شده بود. حالم بسیار بد بود اما چون تازه شوهرم بهتر شده بود دلم میخواست حفظ ظاهر بکنم هر چند صدایم خیلی ضعیف شده بود و دکترها میگفتند ممکن است صدایت را هم از دست بدهی. ۱۰ روز پس از آن ماجرا من را به خانه منتقل کردند اما برگشتن به خانه سختیهای خودش را داشت. خانه ما پله داشت، نبود دستشویی فرنگی، نبود تخت و تشک مواج و کلاً فضایی که برای شرایط جدید من مهیا نشده بود موجب سختتر شدن زندگیام شد. یکی از دوستانم پیشنهاد داد فیزیوتراپی به خانه بیاید و با من کار کند، همین کار را کردیم و پس از مدتی توانستم کمی دستهایم را تکان بدهم اما شرایط به پیش از تصادف برنگشته بود و من معلول شده بودم. به پسر کوچکم خیلی سخت میگذشت چون مثل قبل نمیتوانستم او را بغل یا نوازشش کنم. یک سال که از معلولیتم گذشت تصمیم گرفتم پرستار بگیریم که هم به کارهای من برسد و هم به کارهای خانه اما باز هم چیزی که میخواستیم نشد برای همین پدرم به همسرم گفت دخترم را به روستا میبرم، تو هم میتوانی دوباره ازدواج کنی ولی همسرم قبول نکرد چون میگفت همسرم در روزهای سخت کنار من بوده و حالا نوبت من است که کنارش باشم. حتی خود من هم این پیشنهاد را به شوهرم دادم و گفتم میتوانیم زندگی خودمان را داشته باشیم، ازدواج کن. حتی خودم با صندلی چرخدار برای همسرم به خواستگاری رفتم اما او قبول نکرد. خلاصه پس از مدتی شوهرم با یکی از همولایتیها که او هم معلولیت جزئی دارد ازدواج کرد اما پیش از ازدواجش تصمیم گرفت ماجرای درمان من را به کل جدی پیگیری کند برای همین به تهران رفتیم اما در تهران هم همان چیزهایی را شنیدیم که در مشهد شنیده بودیم. متوجه شدم امیدی به درمانم نیست آنجا بود که از شوهرم خواستم همسرش را به مشهد بیاورد و همین اتفاق افتاد. به زندگی ما یک نفر اضافه شد اما با هم رفیق و مثل دو تا خواهر شدیم.
درس خواندن پس از ۳۰ سال
بچههایم بزرگتر شدند و مشکلات من هم بیشتر شده بود. افسردگی گرفته بودم و به دلیل بیتحرکی زخم بستر شدید گرفته بودم برای همین چند بار من را به بیمارستان بردند اما فایدهای نداشت تا اینکه از وجود آسایشگاه معلولین فیاضبخش باخبر شدیم. پس از طی کردن مراحل اداری در آسایشگاه پذیرش شدم. دو ماه به صورت موقت در آسایشگاه بودم. در آن مدت شوهرم هر روز میآمد و میرفت. آن اوایل اصلاً وضعیت خوبی نداشتم مدتی همسرم و مدتی خواهرم پیشم بودند تا اوضاع بهتر بشود. از بچهها و شوهرم دور شده و روحیهام را از دست داده بودم برای همین دوباره به خانه برگشتم و یک سال در خانه ماندم اما متوجه شدم مراقبتی که در آسایشگاه وجود دارد در خانه نیست چون شرایط فرق میکند. دوباره حال جسمیام بدتر شد برای همین دوباره انتخاب من آسایشگاه شد. تصمیم گرفتم به زندگی جدیدم عادت کنم. قبول کردم زندگی همین است و پس از آن حس حالم بهتر شد. وقتی چشمهایم را باز کردم و دیدم آدمهایی هستند که وضعیتشان از من بدتر است اما حالشان خوب است من هم به پذیرشی رسیدم که خیلی به دردم خورد. پس از مدتی داستان سمانه احساننیا را شنیدم و آنجا بود که دوباره امید به درس خواندن در دلم زنده شد. گفتم من هم باید درس بخوانم. از طرفی چون متأهل بودم اجازه پذیرش در بخش دانشآموزی را نداشتم. خیلی دوست داشتم درس بخوانم برای همین به کتابخانه مرکز آمدم و شروع به خواندن داستان و رمان کردم. بیشتر رمانهای کتابخانه را خواندم. یادم است در آن ایام مسئول کتابخانه به من گفت تو که علاقهمند هستی میتوانی بالای سر بچهها بروی و برای آنهایی که دوست دارند کتاب بخوانی. من گفتم فقط تا کلاس پنجم درس خواندهام اما با این حال قبول کردم هر چند وقت خواندن کتاب برای بچهها فکرم پیش درس خواندن بود و به این فکر میکردم که چرا نباید بتوانم درس بخوانم؟
مسئول کتابخانه که حال و روز من را دید گفت چرا ادامه تحصیل نمیدهی؟ ماجرا را برایش گفتم و او گفت میتوانی همین جا در بخش خودت درس بخوانی. این طور بود که با مرکز توانیابان آشنا شدم. با خودرو آسایشگاه هفتهای دو روز به مرکز توانیابان میرفتم تا ادامه تحصیل بدهم. آن قدر ذوق داشتم که وقتی سینی غذا را میگذاشتم کنار دستم متوجه نمیشدم صبحانه آمده، ناهار آمده یا شام آمده. همه عشق من کتابهای درسیام بودم.
من هنوز امید دارم
من درسم را از دی ماه سال ۱۳۹۸ شروع کردم اما به وسط بهمن نرسیده کرونا آمد و کلاسها مجازی شد. کتابهایم را که گرفته بودم میخواندم. خودم برای خودم سؤال طرح میکردم، خودم از خودم امتحان میگرفتم و یک جورهایی هم خودم معلم بودم و هم دانشآموز. برای اینکه دستهایم حس حرکت زیادی نداشتند بچهها به من کمک میکردند، من میگفتم و آنها به جای من مینوشتند، از برگه عکس میگرفتند و برای اداره ارسال میکردند تا وقتی که کرونا تمام شد. دوباره به روال عادی برگشتیم. من از کلاس ششم شروع کردم و توانستم دیپلم کامپیوترم را بگیرم خلاصه من پس از حدود ۳۰ سال توانستم دوباره به سراغ درس بروم و این خیلی حس خوبی داشت.این را هم بگویم روزهای اولی که به آسایشگاه آمده بودم خیلی با بقیه ارتباط برقرار نمیکردم تا اینکه سراغ ورزش بوچیا رفتم. ورزش کردن سبب شد حالم بهتر بشود و رفقای خوبی پیدا کنم. حتی به شمال رفتیم و توانستم در مسابقات مقام بیاورم. مدتی هم در گروه سرود بودم اما از وقتی درس خواندن را شروع کردم دیگر بوچیا و سرود را ادامه ندادم هر چند دوباره مدتی است سراغ ورزش بوچیا رفتهام چون میدانم در این رشته میتوانم مقام کسب کنم. بعد در مرکز فیاضبخش با فاطمه معروفی آشنا شدم که برای خودش در نقاشی استاد است و به سراغ نقاشی رفتم چون نقاشی کشیدن حالم را خیلی خوب میکند هر چند نقاشی کشیدن برای من سخت است چون باید مداد را بین انگشتهایم با چسب ثابت کنند و من کار کنم. درس خواندن برای آدم با شرایط عادی هم سخت است چه برسد به من. بعضی وقتها مشکل سرویس و خودرو داشتم، بعضی وقتها مشکلات دیگری اما بخش سخت ماجرا بعضی از حرفهایی است که آدم میشنود مثلاً اینکه بشنوی درس خواندن آخر و عاقبتی ندارد دکترها هم بیکار هستند اما برای من درس خواندن یعنی جای زندگی نداشتهام را پر کردن، جای پاها و حرکت دستهایم را پر کردن، جای دوری از خانواده را پر کردن. کتاب خواندن برای من مثل خانواده است که به آنها سر میزنم و حالم را بهتر میکنند. خدا را شکر که با نمرات و معدل خوب قبول شدم. با پسرم در یک رشته تحصیل کردیم. با پسرم قرار گذاشتیم تا جایی که بشود ادامه بدهیم چون هنوز امید دارم، امید به اینکه شفا پیدا کنم و روزی روی پاهای خودم برگردم سر خانه و زندگیام.
نظر شما