در بیستمین سالگرد انتشار رمان «هرگز رهایم مکن»، رماننویس برنده نوبل درباره نقش نویسنده در جهان پسا-حقیقت حرف میزند و توضیح میدهد چرا خودش را «نویسنده بزرگی از نظر نثر» نمیداند.آن انرایت و شماری از نویسندگان، بیستسالگی رمان هرگز رهایم مکن را جشن میگیرند.
در یک روز سرد، خاکستری و پرباد، به آپارتمان کازوئو ایشیگورو در مرکز لندن میرسم و بیدرنگ احساسی از آرامش و صمیمیت فضای مطبوع خانه او را درمییابم: نورها آراماند، دکور سپیدرنگ است و بوی قهوهی تازه دم، که همسرش لورنا، پیش از رفتن به سینما، آماده کرده است. لحظهای بعد، او خانه را ترک میکند. ایشیگورو که اکنون هفتاد ساله است و جایزه نوبل ادبیات و نشان شوالیه را دریافت کرده، شخصاً با دقت کیکهای کوچک را میآورد و با ملاحظهای کمنظیر رفتار میکند؛ میپرسد: سردت است؟ گرسنهای؟ دستگاه ضبط صدایت کار میکند؟
این توجه به جزئیات، حتی در امور روزمره و خرد، در سراسر آثار او جاری است. از تسلیناپذیر تا بازمانده روز، او آفریننده برخی از تکاندهندهترین و ماندگارترین داستانهای چهل سال گذشته است. با این حال، هیچیک از کتابهایش به اندازه رمان ششمش، هرگز رهایم مکن، محبوبیت نیافته؛ اثری که هم پرفروشترین کتاب اوست و هم افزون بر اقتباس سینمایی، بهتازگی برای تئاتر نیز به صحنه رفته است.
این رمان، پس از گذشت بیست سال از انتشار، همچنان جای خود را در میان مخاطبان تازه باز میکند و خود نویسنده معتقد است که همین کتاب، او را به تأمل درباره دغدغههایی واداشته که مسیر دو رمان بعدیاش، غول مدفون (ده سال پیش) و کلارا و خورشید (۲۰۲۱)، را شکل دادند. به گفته ایشیگورو، هر سه اثر حول حقیقتی قطعی میگردند: همه ما خواهیم مرد، اما ناگزیر باید چنان زندگی کنیم که انگار مرگ را پیش چشم نداریم. داستان رمان، درباره جامعهای است که در آن کودکانی را شبیهسازی میکنند تا اعضای سالم بدن آنان را برای افزایش طول عمر دیگران برداشت کنند؛ و پس از دو یا سه نوبت «اهدای اجباری»، آنها «کامل» میشوند؛ یعنی جان خود را از دست میدهند. اما در میان این کودکان شایعهای رواج دارد: اگر کسی بتواند اثبات کند واقعاً عاشق است، شاید بتواند از این سرنوشت اجتناب کند و فرصت زندگی بیابد.
همین امید بیپایه به امکان نجات است که ضربآهنگ عاطفی رمان را میسازد. ایشیگورو توضیح میدهد: «در جایی، گرچه غیرعقلانی اما واقعی، نمیتوانیم سرنوشت خود را بپذیریم و در آرزوی یک امتیاز خاص میمانیم. فکر میکنم موضوع تنها میل به تداوم زندگی نیست؛ بخش مهم آن این است که نمیخواهیم با رنج، درد، و تنهاییِ مرگ مواجه شویم. از جدایی عزیزانمان میترسیم، از وداع.»
عنوان رمان، برگرفته از نام آهنگی است که شخصیت راوی، کتی اچ، سالها در مدرسه شبانهروزی شبیهسازها، هیلشم، به آن گوش میدهد. این آهنگ، هم یک دارایی واقعی است (روی نوار کاست که بعدها آن را گم میکند و سالها به دنبالش میگردد) و هم همچون طلسمی است که یادآور دورانی است که کتی و دوستانش، تامی و روث، نمیدانستند سرنوشتشان به کجا خواهد انجامید. ایشیگورو این آهنگ را برای رمان خود ساخت و خوانندهای خیالی به نام جودی بریجواتر آن را اجرا میکند. بعدها دوست نزدیکش، استیسی کنت، موسیقیدان جَز، نسخهای از آهنگ اصلی نَت کینگ کول با همین عنوان ضبط کرد. ایشیگورو خود نیز نواختن نسخه استیسی کنت را فراگرفته و با خنده به پیانوی بزرگ گوشه اتاق اشاره میکند: «البته خیلی دیرتر یاد گرفتم، فقط برای اینکه وقتی کسی دربارهاش پرسید، خجالت نکشم.»
این آهنگ، در اصل عاشقانه است، اما عنوان اندوهگین و ملتمسانه آن را میتوان نه فقط خطاب به معشوق، که به سوی زندگی نیز دانست؛ نوعی تمنای ماندگاری و استمرار پیوند. ایشیگورو میافزاید: «این غریزه در همه ما بسیار قوی است و درونش غم اما در عین حال ستودنی است. نوعی جسارت و تأیید زیباییهای زندگی در این طلبِ تداوم نهفته است؛ اینکه ساختنِ عشق و خانواده و دوستی کار سادهای نبود، اما موفق شدیم و شاید همه ما بتوانیم، حتی اگر برای مدت کوتاه، این حس خوب را ادامه دهیم.»
در مقدمه چاپ جدید هرگز رهایم مکن ایشیگورو شرح میدهد که ایده این رمان، در دورهای طولانی در ذهنش شکل گرفته است؛ در ابتدا، داستان صرفاً یادداشتهایی درباره گروهی دانشآموز با عمر متفاوت شاید به دلیل حادثهای هستهای بود. نقطه عطف زمانی رخ داد که چند عامل بیرونی و تغییرات زمانی با هم تلاقی کردند: از سویی، توجه عمومی به مزایا و مخاطرات نهفته در شبیهسازی که با خبر تولد گوسفند دالی برجسته شده بود؛ و از سوی دیگر، تحولات در عالم نشر که به آثار ادبی “جدی”، امکان بهرهگیری از شیوهها و عناصر علمی-تخیلی را داد.
ایشیگورو میگوید: «به خودم اجازه دادم عناصرِ بهاصطلاح کلیشهای ژانری را به کار بگیرم؛ و این نه از سر جسارت، که بیشتر حاصل تغییر فضای فرهنگی پیرامونم بود. نسل نویسندگانی که بعد من آمدند پانزده سال جوانتر دیگر این کارها را عجیب نمیدانستند؛ دوستانی مثل دیوید میچل و الکس گارلند الهام را از هر منبعی میگرفتند و من واقعاً آثارشان را میپسندیدم.»
در کنار سویه علمی-تخیلی و دیستوپیایی رمان، ایشیگورو پیوند دیگری هم برای این اثر قائل است. او معتقد است هرگز رهایم مکن نسبت به دیگر آثارش، حتی بازمانده روز، مخاطبان بیشتری جذب کرده است؛ یکی از دستاوردهایش شرکت پرشمار خوانندگان جوان در نشستهای معرفی کتاب بوده: «احتمالاً به این دلیل که رمان شبیه یک اثر نوجوانانه قبل از شهرت ژانر “یِی” (YA، مخفف Young Adult) است. قصد نداشتم صرفاً برای نوجوانان بنویسم، اما حالا بسیاری از ویژگیهایی که امروز نشانۀ این ژانرند، در آن وجود دارد: کودکانی که کنار هم در مدرسهاند، حسادتها و رقابتهای کوچک قدرت. به نظرم بخشی از موفقیت مداوم کتاب در همین نهفته است: رمانی است نوجوانانه که به قلمروهای دیگر هم سرک میکشد.»
ایشیگورو با طنز و نکتهسنجی درباره فضای بسته و منزوی نویسندگی ادبی در دهههای قبل از ۱۹۹۰ صحبت میکند. نویسندگانی که با او در فهرست مشهور مجله گرانتا به عنوان «برترین نویسندگان جوان بریتانیا» در سال ۱۹۸۳ انتخاب شدند مانند مارتین ایمیس، جولیان بارنز و پت بارکر هرچند موجی تازه به شمار میرفتند، اما همچنان وابسته به نسل پیشین بودند. او به یاد میآورد: نشریه ساندیتایمز عکسمان را چاپ کرد و نوشت: «آیا اینها نویسندگان آیندهای چون ویلیام گلدینگ و گراهام گرین خواهند بود؟»
او ادامه میدهد: «نشر ادبی آن زمان به شدت جزیرهای و طبقهبندیشده بود و دستزدن به حوزههایی مانند علمی-تخیلی را مجاز نمیدانست. گرچه درآمدمان اندک بود و فروش قابل توجهی هم نداشتیم، اما به ادبی بودنمان افتخار میکردیم و به ارزشهای آن دل بسته بودیم. حلقهای مستقل داشتیم و همین، نگاه مشکوک و مردد نسبت به ورود به قلمروهای تازه را تقویت میکرد.» درباره نمونههای استثنا، چون دوریس لسینگ که بیپروا میان ژانرها رفت و آمد میکرد و مارگارت اتوود، میگوید: «برایشان مهم نبود. به تخیلشان اعتماد میکردند.»
وقتی فضای ادبیات دستخوش دگرگونی شد، ایشیگورو نیز آماده بود از این فرصت بهره بگیرد. از کودکی به خواندن و خلق کمیک استریپ علاقه داشت. به گفته خودش با واژه رمان گرافیکی زیاد راحت نیست، اما دلبستگی به موسیقی و سینما نگاه ترکیبی به ژانرها برایش به ارمغان آورد. الگوهایش را باب دیلن (که از موسیقی فولک اعتراضی به راک و کانتری رفت)، مایلز دیویس، پیکاسو و در سینما استنلی کوبریک معرفی میکند؛ کسانی که همواره مسیر تازهای پیمودند.
میپرسم: آیا شما هم همانند این الگوها، سبک تازهای را در هر اثر برمیگزینید؟ با خنده پاسخ میدهد: «بله! آگاهانه اینطور مینویسم؛ چون میخواهم از باب دیلن و استنلی کوبریک تقلید کنم!»
چندی پیش فیلمی درباره دیلن دید و فکر کرد آیا خود دیلن میدانست استفاده از گیتار الکتریک چه واکنشهایی خواهد داشت یا فقط تصمیمی غریزی بود؟ میگوید: «واقعاً نمیدانم. هیچگاه نمیتوانم وارد ذهن دیلن شوم.» درباره تفاوت کتابهایش نیز میگوید: «همواره به ندای درونی خود گوش کردم. هیچوقت کسی نبودم که فقط به یک سبک وفادار بمانم.»
تصور جمعیتی خشمگین که ایشیگورو را به خاطر تغییر سبک بازخواست کنند، عجیب به نظر میرسد؛ کسی که همواره فروتن و بیادعاست و در آثارش به ظرافت از گرایش انسان به خودفریبی و تناقضهای درونی نوشته است. این توانایی را به خود نیز نسبت میدهد. با وجود پذیرشِ سیالی ژانرها، او به محدودیتهای شخصیاش آگاه است. وقتی از علاقهاش به روایت اولشخص و کوشش برای خلق صدایی یگانه در هر رمان میپرسم، صادقانه اعتراف میکند: «باید نقاط قوت خودم را بشناسم و همان مسیر را ادامه دهم، نه دنبال نقاط ضعفم بروم.» و تأکید میکند: «هیچ وقت نویسنده بزرگی از نظر نثر نبودم.»
در پاسخ به فروتنی او، ناگزیرم یادآوری کنم که او دارنده نوبل ادبیات است و بهتعریف، نویسنده بزرگی به شمار میرود. او پاسخ میدهد: «گونههای گوناگونی از نوشتن خوب وجود دارد. یکی نثر استادانه و مترقی است. بیتردید وقتی آثار برخی نویسندگان را میخوانم، در برابر زیبایی نثرشان سر تعظیم فرود میآورم.» میپرسم: آیا خودتان چنین نثری ندارید؟ قاطعانه جواب میدهد: «نه، این واقعیت کار من است، نه انتخاب من.»
از او یاد میکنم که در خلق فضا، اتمسفر و حالوهوای غریب و خاص مهارت دارد؛ در آثارش خواننده را به مکانهایی میبرد که هم آشناست و هم بیگانه؛ داستانهایی که در ظاهر ساده و در باطن پررمزوراز و شخصیتهایی که خودشان هم مقهور و سردرگماند. هیچ عجیب نیست اگر او این روزها مشغول نوشتن رمانی باشد که در کوپه قطاری میگذرد و میتوان حدس زد آن فضا تا چه اندازه خفقانآور و مبهم خواهد بود.
خودش تأکید میکند که داستان تازه، حالوهوایی سبکتر دارد و واکنشی بود به خستگیهای متعددش هنگام تبلیغ فیلم «زندگی» اقتباسی از «ایکیرو» کوروساوا با داستانی در لندنِ دهه ۱۹۵۰. قهرمان، کارمندی بوروکرات با بیماری لاعلاج است که بیل نای او را بازی کرد؛ همان کسی که ایشیگورو برای نقش آفرینی قانعش کرد: «یک روز بیل را که تاکسیش نیامده بود، با ماشین خودمان رساندیم و در همان مسیر کوتاه، گفتم: “بیل، میدانم این نقشی است که میتواند اسکار را برایت بیاورد! ” لورنا گفت: “دیگر بس کن، بیل کار دارد! ”»
در نهایت بیل نامزد اسکار شد، هرچند جایزه را به برندن فریزر برای فیلم «نهنگ» واگذار کرد. ایشیگورو با شوخی میگوید حس بدی داشت چون به بیل قول اسکار داده بود!
او اهل شوخی است اما حساسیت فکریاش آشکار: امروز بیش از پیش به مسئولیت نویسنده بودن میاندیشد. میگوید: «نسبت به قدرت برانگیختن احساسات در خوانندگان احتیاط بیشتری پیدا کردهام؛ همان قدرتی که همیشه برایش ستوده شدهام. در متن نوبل ذکر شد که آثارم “شدیداً عاطفی”اند. سالها کارم را همینگونه توجیه میکردم. میگفتم شما نباید درباره تاریخ چیز زیادی از من بیاموزید؛ برای آن باید به سراغ مورخان بروید. رمان میتواند وجه احساسی را منتقل کند، چیزی که نوشتههای غیرادبی فاقد آناند: نوعی حقیقت عاطفی.»
اما در سالهای اخیر، نسبت به جنبههای تاریکتر این قابلیت هشدار یافته است؛ شاهد است که چگونه جنبشهای سیاسی میتوانند با تحریک احساسات نه شواهد و استدلال شهروندان را هدایت کنند. «در عصر پساحقیقت، همیشه به رسانههای معتبر حمله میشود. فقط ترامپ نیست؛ فضای عمومی طوری شده که اگر چیزی را دوست نداشته باشی، میتوانی برای خودت “حقیقت احساسی” بسازی. همه معیارهای آنچه حقیقت خوانده میشود، امروز متزلزل شده است. بنابراین گمان میکنم قدرت خلق احساسات یا حقیقت عاطفی، اکنون مسیری پیشبینیناپذیر یافته.»
او معتقد است این روند با پیشرفت هوش مصنوعی تشدید میشود: «خیلی زود، هوش مصنوعی در دستکاری احساسات انسان حرفهای خواهد شد؛ نقطهای که دیگر فقط پردازش داده نیست بلکه میفهمد چگونه باید خشم، اندوه یا شادی را در مخاطب برانگیزد.» او باور دارد هوش مصنوعی بر هنر اثر شگرفی خواهد گذاشت و اخیراً از دولت بریتانیا خواسته است که از حقوق نویسندگان و هنرمندان در برابر شرکتهای فناوری دفاع کند: «گمان میکنم امروز سر یک دوراهی تاریخی ایستادهایم.»
پس در جامعهای تحت سلطه هوش مصنوعی و الگوریتمها، آیا صرف برانگیختن احساسات کافی است؟ میگوید: «اگر همین هنر را در خدمت سیاستمداران یا یک شرکت دارویی به کار بگیرم، مرا تحسین نمیکنند؛ بلکه نگران و منتقدم خواهند بود. اما اگر همین کار را در قالب داستان انجام دهم، ارزشمند تلقی میشود.» با خنده میافزاید: «این روزها کمی دلواپسم؛ هیچگاه برای نثر عالی یا افشاگری شگرف ستوده نشدهام. معمولاً برای این تقدیر شدهام که مردم را میگریانم. همین سبب شد نوبل را به من بدهند!»
در نهایت، فراتر از این نگرانیها، آثار او همچنان برای خوانندگان مایه لذت و اهمیت خواهد بود. از ایشیگورو میپرسم: رمانهایتان برای خودتان چه معنایی دارند؟ آیا بخشی از ضمیر و خاطره و زیست درونیتان شدهاند؟ با تأمل پاسخ میدهد: «تا حدی، اما بیش از آن هم نیستند. شبیه فرزندانند: زمانی به شما نزدیکاند و سپس هرکدام مسیر خود را میگیرند، اما پیوندی پنهان باقی میماند.» و در پایان میگوید: «این رمانها حاصل کار مناند، اما احساس میکنم هویت من در جایی دیگر است.»
نظر شما