برادری که 10سال از او کوچکتر بود اما تمام عمر، حضور مؤثر و معنوی برادر بزرگتر را چون کوهی استوار پشت سرش حس کرده بود. میخواهیم از «استاد محمدحسین حشمتپور» بشنویم؛ از مردی که تمام عمر از قاب عکس گریخت اما سرانجام، قاب بزرگتری به نام ابدیت و جاودانگی او را در آغوش کشید.
آقای علی حشمتپور با همان آرامش موروثی، در را به رویمان باز میکند و قصه از جایی شروع میشود که استاد، دیگر نبود...
همه عکاسان «نه» شنیدند
قصه، قصه فرار بود. فرار از شهرت، از دیده شدن، از هر آنچه نامش را «من» بگذارد. راوی وبلاگ عارفانه چه خوب نوشته بود: «ایشان تا به حال راضی به انتشار عکسشان نبودند». حکایت، حکایت عجیب و غریبی بود در عصر سلفی و لایک. مردی که اگر کسی عکسش را جایی چاپ میکرد، تلفن میزد که بردارید. مردی که در نمازخانه دانشگاه، پشت ستونها پناه میگرفت تا دانشجویانی که برای شکار یک لحظه از تصویرش کمین کرده بودند، ناکام بمانند. «به محض اینکه نمازم را شروع میکنم، از پشت ستون بیرون آمده و از بنده عکس میگیرند و من نمیتوانم در نماز به سمت آنها نگاه کنم تا ببینم چه کسانی هستند که بعداً درخواست حذف تصویر را از آنها بنمایم».
این بازی قایمباشک، سالها ادامه داشت. حتی وقتی نویسنده همان وبلاگ از او اجازه خواست تا عکسی برای انتشار بگیرد، با همان متانت همیشگی، از استاد «نه» شنید. اما روزگار، بازیهای خودش را دارد. چهارشنبه پنجم اسفند ۱۳۹۴، مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه، به مناسبت همایش بزرگداشت خواجه نصیرالدین طوسی، او را دعوت کرد. استاد تا آخرین لحظه برای نرفتن جنگیده بود، اما تقدیر او را به میانه میدان کشاند و آنجا بود که آن مرد گریزان از قاب، ناگهان خود را در محاصره لنزها و دوربینها دید. از هر سو، فلاشها بود که بر چهره آرام و محاسن سفیدش مینشست. همان جا بود که راوی وبلاگ، فرصت را غنیمت شمرد و به استاد گفت: «با توجه به اینکه تصویرتان در سایتها منتشر شده، بنده هم با اجازه، تصویرتان را در بلاگم منتشر میکنم» و این گونه، نخستین تصاویر از مردی که نمیخواست دیده شود، در فضای مجازی چرخید. مردی که کمتر کسی تصور میکرد یک فیلسوف کت و شلواری مسن با موهای سپید باشد، نه یک عالم معمّم. اما این نخستین پرده از زندگی این استاد کمنظیر نبود.
کوچ ناگزیر
برگردیم به پردههای قبلتر؛ آنجا که این فیلسوف تهرانیالاصل که عشق به امام رضا(ع) خانوادهاش را به مشهد کشانده بود، سر از قم درآورد. این هم بخشی از همان زیست عالمانه و بیتعارف او بود. او که زاده مشهد بود، در این شهر کنار سایر اعضای خانواده رشد کرد و بزرگ شد. درس خواند و به مدارج بالای تحصیل رسید. تدریس هم کمکم آغاز شد. استاد مدتی در مشهد به تحصیل و تدریس مشغول بود، اما روح کاوشگر و ذهن پویای او، هوا و میدانی دیگر برای اندیشیدن و آموختن میطلبید. او برای این منظور شهر قم را انتخاب کرد، نه از سر دلزدگی از مشهد، که از سر تعهد به آن علمی که در سینه داشت. او انتخاب و کوچ کرد؛ کوچی که شاید فاصله جغرافیایی میان برادران ایجاد کرد، اما افقهای جدیدی را به روی آن فیلسوف خستگیناپذیر گشود.
از «شفا»ی بوعلی سینا تا نانوایی سر کوچه
پرکاریاش افسانهای بود. یک الگوی زنده برای طلبه و دانشجویی که فکر میکند روزگار، مجال آموختن نمیدهد. به قول سیدابوالفضل سیدی، یکی از شاگردانش؛ استاد از ۷ صبح تا ۱۲ ظهر، چهار درس سنگین داشت: دو کلاس «شفا»، یک «اسفار» و یک «شرح منظومه». عصرها هم تدریس در دانشگاه یا فضای مجازی. شبها هم یا مطالعه، یا نوشتن، یا پاسخگویی به تلفنهای بیوقت و باوقت طلبههایی که از شهرهای دور و نزدیک تماس میگرفتند و او با حوصلهای عجیب، گره از کارشان میگشود.
اما این حجم از تدریس، کیفیت را قربانی نمیکرد. ابداً. روش تدریسش تحقیقی و وسواسی بود. برایش کمیت متن خوانده شده مهم نبود، کیفیت فهم مهم بود. گاهی برای فهم چهار یا پنج خط از کتاب شفای ابنسینا، سه یا چهار جلسه کامل وقت میگذاشت. نسخههای مختلف را مقایسه میکرد و آن قدر متن را میکاوید تا جان کلام را بیرون بکشد. شاگردش میگفت گاهی استاد میفرمود برای فهم دقیق فقط دو خط، چهار یا پنج ساعت وقت گذاشته و گاهی از دست ابنسینا گلایه میکرد که چرا این قدر مطلب را دشوار بیان کرده است.
این جدیت، مرز و مکان نمیشناخت. لحظهای از عمرش را به بطالت نمیگذراند. کتاب همراه همیشگی و جدانشدنیاش بود. برادرش میگوید: «حتی الان توی فضای مجازی هم تصاویری از ایشان وجود دارد که در صف نانوایی ایستاده و کتابی دستشان است. هر جا که میرفتند، کتاب میبردند». این تصویر را بگذارید کنار تصویر مردی که در مطب پزشک، یا در مسیر خانه تا کلاس، یا حتی در ایام کرونا و تعطیلیها، کتاب از دستش نمیافتاد. او یک کتابخانه سیار بود که قدم میزد، نفس میکشید و زندگی میکرد.
این عشق به علم، موهبتی بود که خودش هم آن را حس میکرد؛ «من فکر میکنم این را خدا به من داده است و من باید از این برای دیگران استفاده کنم». و چه خوب استفاده کرد. بسیاری از متونی که تدریس میکرد، پیش هیچ استادی تلمذ نکرده بود. از روی خوشفهمی و احساس نیازی که در طلاب میدید، خودش میخواند، میفهمید و بعد تدریس میکرد. کتاب «النفس» شفا را مدتها در حالی تدریس میکرد که فقط یک شاگرد داشت. یک شاگرد که بعدها به استاد گفته بود فقط برای احترام و برای تعطیل نشدن کلاس میآمده است؛ نکتهای که البته استاد را مکدر کرده بود.
همه اینها را خواندهای؟
یکی از یادگارهای استاد حاشیهنویسیهایش بود. برادرش تعریف میکند که در کتابخانه چند هزار جلدی مشترکشان، وقتی کتابهای قدیمی پدر را ورق میزند و حاشیهنویسیهای او را میبیند، از او میپرسد: «همه اینها را خواندهای؟» و استاد میگوید: «بله»؛ نه فقط در علم اصول، فقه و فلسفه ید طولایی داشت، بلکه در ریاضیات، علوم غریبه و حتی در علم نجوم و ستارگان هم مطالعه کرده بود. او نیروی عجیبی داشت؛ سختترین عبارتهای فلسفی را با مطالعه شخصی، به سادهترین شکل ممکن بیان میکرد. آن قدر ساده که برای شاگردانش قابل درک و فهم میشد. این همان موهبت الهی بود.
دنبال کار مردم بود
استاد برای دیگران هم بسیار وقت میگذاشت. هر کس مشکلی داشت و به او مراجعه میکرد، برایش وقت صرف میکرد و برای حل مشکلش میکوشید. حتی اگر لازم بود تا دفاتر برخی مسئولان در قم برود، این کار را میکرد. وقتی برادرش به او میگفت: «آقا، چرا دنبالش میروید؟ چرا خودتان را این قدر خسته میکنید؟» پاسخ میداد: «این قدر میآیند، من نمیتوانم بگویم نه. اگر از دست من خدمتی برآید آن را انجام میدهم». این همان روح بزرگ انسانی بود که منفعت دیگران را بر خستگی خود ترجیح میداد.
پس از نخستین سکته، وقتی در مشهد و در راه بازگشت از حرم مطهر بود، گاهی دوستانی در راه متوقفش میکردند و سؤال میپرسیدند. یک روز دو ساعت تمام سر پا ایستاد و به پرسشهای یک نفر پاسخ داد. وقتی به خانه رسید و از او پرسیدند چرا این قدر دیر شد، گفت: «فلانی... من را سرپا نگه داشت و ۱۲۰ دقیقه از من سؤال کرد». وقتی به او گفتند خب مینشستید، پاسخ داد: «نه، من نمیتوانستم بگویم برویم بنشینیم». او خستگی و دلتنگی را به روی خود نمیآورد، مبادا که دیگری برنجد. این خمیدگی قامتش هم خود قصهای داشت؛ میگفت: «من از دوران جوانی تصمیم گرفتم به نامحرم نگاه نکنم. همیشه سرم را پایین انداختم. بعد فهمیدم باید فقط چشمم را پایین نگه دارم، نه سرم. چون سرم را همیشه پایین انداختم و همچنان هم مطالعه میکردم، کمی آرتروز گردن پیدا کردم».
حکایت چشمها و عذرخواهیها
شخصیت او با همین جزئیات کوچک و بزرگ ساخته میشد. دو خاطره مثل دو عکس فوری، تلاشی هستند که شاید گوشهای از عمق شخصیت او را به تصویر بکشند. اولی، خاطرهای از کودکی. برادرش به یاد میآورد که یک بار در یکی از کوچههای مشهد، استاد که آن روزها کودکی بیش نبود، به داخل یک مسافرخانه در باز نگاه میکند. پدرشان، آن مرد اهل تقوا، بلافاصله تذکر میدهد: «محمدحسین، چرا تو خانه مردم نگاه کردی؟» و او پاسخ میدهد: «آقا، خانه نبود، مسافرخانه بود» و پدر آن درس ابدی را به او میدهد: «فرقی نمیکند. عادت کن که داخل خانه کسی را نبینی، داخل خانه کسی را نگاه نکنی» و این نصیحت تا آخر عمر آویزه گوشش شد. این همان استواری و عزت نفسی بود که ریشه در تربیت او داشت.
دومی، خاطرهای از اوج پختگی. شاگردش حجتالاسلام سیدی تعریف میکند: «یک بار یادم میآید یکی از طلاب با مناقشات بیدلیل خود استاد را ناراحت و عصبانی کرد، استاد بلافاصله از آن طلبه عذرخواهی کرد. با خودم فکر کردم عجیب است که آن طلبه مقصر است ولی استاد عذرخواهی میکند». این دیگر نهایت تسلط بر نفس و اوج فروتنی است. این یعنی آن قدر بر خود مسلطی که حتی در لحظه بر حق بودن، پیشدستی میکنی تا غبار کدورتی بر دلی ننشیند. این دو قاب، یکی از کودکی و دیگری از استادی، نشان میدهد شخصیت او یک شبه ساخته نشده بود؛ بنایی بود که خشت به خشت با تقوا و معرفت بالا رفته بود.
مردی با یک دست کت و شلوار سرمهای
راز این همه عمق و استواری علمی در کجا بود؟ در تقوا. در زیست زاهدانهای که ریشه در خانه پدری داشت. برادرش میگوید: «ما برادران همیشه برای یکدیگر احترام قائل بودیم... من به عنوان یک برادر کوچکتر، نه صرفاً به خاطر علم ایشان چنین رفتار میکردم، فقط به این دلیل که برادر بزرگتر هست و همچنین به این دلیل که ایشان یک برادر باتقوا بودند. این برای من خیلی مهمتر از بحث علمی بود». این یک کلیدواژه است. در خانه آنها، بزرگتر احترام داشت چون بزرگتر بود. عالم احترام داشت چون حامل علم بود. اما آن چیزی که این احترام را از یک امر طبیعی به یک موضوع معنوی و عمیق بدل میکرد، «تقوا» بود و این تقوا در تمام شئون زندگیاش جاری بود.
مشهور بود که دائمالصوم است. در هفت سالی که شاگردش همراهش بود، ندید چیزی میل کند. هر چه تعارفش میکردند، در جیب میگذاشت و بعداً به طلبهها میداد. از بیتالمال ارتزاق نمیکرد. منبع درآمدش، حقوق تدریس در دانشگاه بود. در مدرسه خان، هرگز از آب و چای و تنقلات استفاده نمیکرد، حتی اگر از شدت سرفه، صدایش برای یک ربع قطع میشد. هرگز پایش را در اتاق اساتید نگذاشت. با ضعف جسمانی و کهولت سن، سه طبقه پلههای مدرسه خان را بالا و پایین میرفت اما از آسانسور استفاده نمیکرد. این زهد و عزت نفس، شگفتانگیز بود. از جانب مدرسه پولی به استادان میدادند، ایشان نمیپذیرفت. وقتی در دورهای حقوق دانشگاهش را به دلیل اختلافات اداری قطع کردند، دست پیش کسی دراز نکرد و احدی در محیط دانشگاه نفهمید که آیا او نیاز مالی دارد یا خیر. این استحکام درونی، در میان روحانیون نیز کمنظیر بود. او تجسم این بیت بود که «ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم/ با پادشه بگوی که روزی مقدر است».
استاد با یک دست کت و شلوار سرمهای کهنه اما بسیار تمیز و مرتب، سالها روزگار گذراند؛ مردی که ثروت حقیقیاش در درونش بود، نه در جیبش.
من در سطحی نیستم که درس اخلاق بدهم
تمام این مراتب علمی و تقوا، او را به انسانی متواضع، صبور و مهربان تبدیل کرده بود. گویی هر چه درختش پربارتر میشد، سرش افتادهتر میگشت. برادرش میگوید: «فروتنی و تواضع ایشان واقعاً برجسته بود. او هرگز اظهار فضل نمیکرد. چون معمم نبود و لباس معمولی به تن داشت، جلوهای که دیگران داشتند در او دیده نمیشد و خودش هم از این گمنامی استقبال میکرد». این شکسته نفسی تا جایی بود که وقتی از او دعوت میکردند تا به عنوان استاد اخلاق درس بدهد، میگفت: «من در سطحی نیستم که بخواهم از اخلاق به دیگران درس بدهم».
و حالا در این نیمروز داغ بهاری، ما نشستهایم و به خاطرات برادر از زبان برادر گوش میدهیم. خاطراتی که در آخرین دیدارشان به سکوتی سنگین ختم شده بود. برادر استاد در کلام آخر گفتوگو با چشمانی اشکبار میگوید: «آخرین دیدار ما به نظرم یا دوشنبه بود یا سهشنبه، در آن زمان دیگر قادر به صحبت کردن نبودند و حتی ارتباط چشمی چندانی هم با من برقرار نکردند. من همیشه سعی میکردم با ایشان ارتباط چشمی برقرار کنم، چون متوجه میشدم که درک میکنند حرفهای من را، ولی دیگر نمیتوانستند پاسخ دهند». این سکوت، پایان قصه مردی بود که یک مجسمه زنده از تقوا و علم بود. مردی که با یک دست کت و شلوار سرمهای، در سکوت و گمنامی آمد، درسی به بزرگی یک عمر داد و آرام و بیصدا به ابدیت پیوست.
او تمام عمر از قاب کوچک دوربینها گریخت اما ناخواسته تصویری بسیار بزرگتر و ماندگارتر از خود در ذهن و جان هر آن کس که او را میشناخت، حک کرد. تصویری از یک فیلسوف واقعی که فلسفه را نه فقط در کتابها، که در لحظه لحظه زندگیاش زیست.
نظر شما