گاه بی گاه از این روزها می نوشتم تا لحظه لحظهاش را ثبت کنم. البته که ما در قلب جنگ نبودیم اما حس معمولی زندگی هم نداشتیم و روز و شبمان با دلهره اینکه هر لحظه ممکن است عزیزانمان لحظهای دیگر نباشند، گذشت.
هر روز صبح که از خانه بیرون میرفتم به بچهها که خواب بودند عمیقتر نگاه میکردم؛ مثل آخرین نگاه. خیالم جمع میشد که آرام خوابیدهاند و دعا میکردم همیشه چنین باشد!
هر روز صبح با نیتِ آخرین به ماهیها غذا میدادم. گلدان ها را چک میکردم که مبادا ریشهشان بیآب باشد. نگاهی به دورتا دور خانهام میانداختم با این فرض که شاید بر نگردم. جلوی کتابخانهام میایستادم و با خودم میگفتم اگر الان بروم و برنگردم، تکلیف این کتابها چه میشود؛ کتابهایی که با هزار مصیبت خریده بودمشان و اینطور کنار هم اینطور چیده شده بودند.
میگفتم اگر بروم و برنگردم، پدر و مادر من بعد من چه میکنند، میتوانند در این سن و سال با داغی تازه کنار بیایند؟!
برنامه هر روز صبح و سوالها همین بود. خودم را برای هر اتفاقی آماده کرده بودم. وقتی عکسها و فیلمهای حملههایی که به شهرهای ایران شده را میدیدم و اینکه صاحبان این ویرانهها همه دغدغه من را داشتهاند، بغض میکردم که همه ما حق زندگی داریم. زندگی و جان برای همه عزیز است اما حالا چطور ناجوانمردانه حق زندگی از بسیاری گرفته شد؛ از پدر و مادری که هنوز برای فرزندانش آرزو دارد و حالا زیر خروارها خاک خوابیده تا شهدای کودک و دانشآموزی که حالا باید سر کلاسهای تابستانی شیطنت میکردند اما زیر خاک آرام گرفتند.
فیلم وداع خانوادههای شهدا را که دیدم دوباره و چندباره خیلی چیزها برایم زنده شد و این بغض بیامان.... همه حس و حالی که من داشتم را هر پدر و مادری داشته؛ پدری که با چهره زخمی بالای سر پیکر کودکش نشسته و مویه می کرد: «بابا جان همه جا تو را میبینم، چه کار کنم بدون تو؟!»
زنی که بالای سر پیکر همسر شهیدش نشسته و با او وداعی عاشقانه میکند.
فرزندی که روی پیکر پدرش خم شده و با بغض نگاه میکند و آرام دست میکشد بر تن بیجان بابایی که حتما آن لحظه خاطرات پدر فرزندی، در ذهنش مروز میشده است.
مادری که دست میکشد بر پیکر کوچک فرزندش و نمیدانم چه چیزی را آرام و با بغض زمرمه میکند. سختترین منظره عالَم همیشه همین تصویر بوده است؛ وداعهای مادر و فرزندی که سوگش جانگدازتر از هر سوگی است. این تصاویر برای ما ملت ایران غریب نیست اما همواره دردآور و رنجآور است.
ما سالهاست به شیوههای مختلف سر پیکر شهدایمان نشستهایم و بارها تن و روحمان مجروح شده اما دوباره و چندباره بلند شدهایم و ادامه دادهایم.
این روزها هم که پیکر مطهر شهدا از بزرگ و کوچک تشییع و تدفین میشود همه مردم ایران پر از خشم هستند و همه سالهای تابآوری در ذهنشان مرور میشود.
از ایستادگی و روزهای سختی که بر مردم ایران گذشته میتوان کتابهای زیادی نوشت؛ از دفاعهای جانانه، از حملههای ناجوانمردانه، از متانت و نجابت خودمان، از وداعهای عاشقانه، خسته و دردناکی که تن هر آدمی که در بدنش قلب دارد را میلرزاند.
شاید غبار جنگ آرام آرام فرو بنشیند اما زخمها و دردهای این دوازده روز، تازه میشوند. آن چندصد نفری که بیگناه کشته شدند، تنها یک «عدد» نبودند؛ هر کدامشان داستانی داشتند، تاریخی رقم زده بودند و آیندهای برای خودشان تجسم کرده بودند. جان عزیزانی به جان آنها متصل بود که با رفتنشان گسسته شد.
این روزها به آدمهایی فکر میکنم که خانههایشان ویران شد و عروسکی که تنها بازمانده آن خانه بود در کوچهای از تهران! به خانوادهای فکر میکنم که ناگهان رفتند و در قاب نشستند به «ما» فکر میکنم که از کابوسی برخاستیم و با حیرت به اطراف نگاه میکنیم و تازه میفهمیم «ما» کسی جز خودمان نداشتهایم. مایی که در یکبار زندگی به اندازه چهار نسل، حادثه دیدیم و رنج کشیدیم و مردیم و زنده شدیم!
نظر شما