ما قرار بود شش نفری بیاییم مشهد. یعنی الان باید یک نفر دیگر هم توی عکسِ شما کنارمان میایستاد، ولی افسوس که یکیمان ده روز پیش از دنیا رفت.
اسمش «کبری» بود. مثل خواهر بودیم برای هم. نان و نمک همدیگر را خورده بودیم. خدابیامرز مثل همه ما از اول سال سرِ زمینهای برنج کارگری میکرد. بعد میرفتیم کارگریِ باغهای هلو و مرکبات. هفتِ صبح سر باغها بودیم، تا سه بعدازظهر. هشت ساعت میوه بستهبندی میکردیم و چهارصد هزار تومان روزمزد میگرفتیم.
یک کاروان پیدا کرده بودیم که جمعمان را بیاورد مشهد، ولی سه میلیونی که میگفت، پول زیادی بود برای ما. صاحب کاروان را راضی کردیم که با کاروانِ اوایل آذر بیاوردمان و تا عید سه تا قسط یک میلیونی ازمان بگیرد، ولی گرفتار شدیم و افتادیم توی لیست مسافرهای دی. به دی هم که رسیدیم، سرکارگرمان مخالفت کرد که: «حالا کارمون زیاده.»
کبری از اواخر دی سرما خورد و ریههایش درگیر شد. بعد افتاد بیمارستان و هجده روز بستری بود. ما هم راستش منتظر بودیم که ترخیصش کنیم، بعد دستش را بگیریم و بیاییم مشهد، ولی یک دفعه خبر دادند که حالش بد شده و تمام کرده.
ده روز پیش بود. مراسمش را گرفتیم و آماده شدیم برای آمدن؛ غصهدارِ اینکه حالا همراه ما نیست و این سفر قسمتش نشده. ولی چند روز مانده به سفر، یکی از بچهها خواب دیده بود که شش نفری توی حرمیم و کبری هم کنار ما دارد سلام میدهد که برویم پابوس آقا.
.
.
* متن بالا، برشهایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحنها و رواقهای حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، زائر یا زائرانی قصه زندگیاش را تعریف میکنند. این روایت، روایتی است از زندگی فاطمه هاشمیان، معصومه عباسزاده، معصومه شیرمردی، لیلا طالبی و اکرم ساکت، زائرانی از روستای زِیت سُفلی در استان مازندران.
نظر شما