برای جواب این سوال بهتر است ابتدا با یک مثال ملموس شروع کنیم. قطعا دیدهاید توی مهمانیهای خانوادگی و دوستانه چه بخواهی چه نخواهی یک سر قضیه را بچهها گرفتهاند. آنها گرسنه میشوند و باید زودتر بساط ناهار را چید. آنها گریه میکنند و به خاطر آرام کردنشان بحثهای مهم را قطع کرد. آنها درخواستهای گاه و بیگاه دارند و باید به آنها گوش داد. همه اینها «باید» است و توجیه آن هم تنها یک کلمه است. اینکه آنها «بچه» اند. این موضوعات برای بیشتر آدمها و بهخصوص والدین واضح و روشن است. میگویم بیشتر آدمها چون قبل از والد شدن چیزی به نام «کودک درون» برای هر آدمی وجود دارد.
فرض کنید شما سعی میکنید اشتهای خود را کنترل کنید، اما اگر خیلی سختگیر باشید، به جای لذت بردن از زندگی، همیشه در حال مقابله با این احساسات میشوید و بخشهای تبعیدشده شما، مثل تمایل به پرخوری، هر فرصتی را غنیمت میشمارند تا برگردند و شما را تسلیم کنند. بنابراین بعد از آن، همیشه باید مراقب باشید که این تمایلات برگردند و کنترل را به دست گیرند.
حالا تصور کنید والدین شما همیشه شما را شرمنده میکنند تا درست رفتار کنید. این باعث ایجاد یک خانواده درونی شرمزا میشود که مثل خانواده بیرونی شماست. روشهای سختگیرانهای که به شما احساس شرم میدهند، در واقع همان کار را میکنند و باعث میشوند که همیشه احساس ناکامی کنید.
شاید درست این باشد که به این درک برسیم، کودک درون ما هم مثل کودکان در خانواده، بخشهایی دارد که چیزهایی میخواهند که برای ما خوب نیست. تفاوت در این است که «خودْ» با قاطعیت و از روی عشق و صبر به این تمایلات نه میگوید، مثل یک والد مهربان. وقتی این تمایلات قوی میشوند، به جای شرمندگی، کنجکاو میشویم و از آنها به عنوان نقطه شروع برای پیدا کردن نیازهای شفایافته استفاده میکنیم. در اخر جواب تکخطی پرسش بالا این است که «کودک درون ما نیز مثل همه مردم، نمیخواهند شرمنده یا تنها شوند.»
الهه ضمیری - خبرنگار روزنامه قدس
نظر شما