مدرسه از هر کلاسی برای محرم چیزی خواسته بود؛ از ما کلاس ششمیها هم بهعنوان بزرگان مدرسه، انتظار داشت نمایش محرمی اجرا کنیم. کمسنوسال بودیم و بیتجربه؛ اما فکر میکردیم حالا که کل مدرسه روی ما حساب باز کرده، میتوانیم از پس آن بر بیاییم. معلم پرورشیمان هم خیلی ذوق داشت؛ سفارش داده بود برایمان لباس بدوزند و خودش هم یک نمایشنامه نوشته بود تا ما اجرایش کنیم. موقع تقسیم نقشها، دلم را صابون زده بودم که حتماً حضرت زینب(س) را به من میدهند. صدای رسایی داشتم و همیشه خواندن دکلمههای مدرسه با من بود. خودم را در حال اجرای سخنان حماسی حضرت زینب(س) که در متن نمایش دیده بودم تصور میکردم. معلم پرورشی اما تا چشمش به من افتاد، گفت: «خب...تو قد بلند و تپلی... نقش شمر مال تو... شایدم یزید... انتخاب با خودت...» وا رفتم. توی روضهها و هیئتها، وقتی کنار مامان زیر چادرش پناه میگرفتم و روضهخوان از شمر و یزید میگفت، بیشتر از آنکه بغضم بترکد، سرم پر از خشم میشد. برای همین، زیربار نرفتم. با همان قد و هیبت، زدم زیر گریه و گفتم: «نه... شمر و یزید نه... اگر بلندی قدم مهمه... خب چرا حضرت ابوالفضل(ع) نباشم؟» بچهها خندیدند و معلم، هرچه گفت: بیا شمر باش... بعداً پشیمان میشوی! قبول نکردم. نتیجه این شد که از نمایشنامه کنار گذاشته شدم. بچهها اما نمایش را خیلی خوب اجرا کردند و یادم است آن سال، از اداره آمدند برای قدردانی و تشکر. راستش را بخواهید، اولش خیلی حسرت خوردم. با خودم فکر میکردم: خب، حالا نقش شمر را بازی میکردی، چه ازت کم میشد؟ مگر هرکسی که شمر را بازی میکند، خودش شمر است؟ حالا جایزه میگرفتی؛ بد بود؟ آن سال، با اینکه به روی خودم نیاوردم، با حسرت و ناراحتی تمام شد. اما بعدش، هرچه بزرگتر شدم، تأثیر همان تصمیم به ظاهر کودکانه و بیاهمیت را بیشتر دیدم. اینکه هیچ شرایطی آدم را راضی نکند تا حتی شمر بودن نمایشی را بپذیرد، خیلی جاها به دردم خورد. بعدها هرجا تصمیمی سخت پیش میآمد و باید بین دو راه یکی را انتخاب میکردم، یاد کلاس ششم میافتادم و اشکهایی که برای شمر نشدن ریختم و جایزههایی که از دست دادم و شمر نشدم.
۷ تیر ۱۴۰۴ - ۱۱:۳۶
کد خبر: ۱۰۷۷۷۷۲
مدرسه از هر کلاسی برای محرم چیزی خواسته بود؛ از ما کلاس ششمیها هم بهعنوان بزرگان مدرسه، انتظار داشت نمایش محرمی اجرا کنیم.

زمان مطالعه: ۱ دقیقه
نظر شما