آلمان با وجود آنکه خود نقشی مستقیم و غیرقابل انکار در آغاز و انجام دو جنگ جهانی داشته، حالا مدعی است رژیم تلآویو حق دفاع مشروع از خود را دارد و برای برقراری صلح جهانی، گریزی از هجوم به ایران و تواناییهای مربوط به تولید انرژی هستهای آن نیست. آلمانیها دستکم در دو هفته گذشته در دفاع افراطی از صهیونیستها گوی سبقت را از رقبا ربودهاند. مرتس حتی در اظهارنظرهای خود، عرف دیپلماتیک را رعایت نکرد و با هتاکی تمام از «کار کثیف» رژیم صهیونیستی علیه ایران سخن گفت و سبب شد دهها نفر از شهروندان آلمانی ایرانیتبار علیه او در دادگاه فدرال طرح دعوا کنند. رویکردهای جانبدارانه دولت آلمان درباره صهیونیستها، در نیم قرن اخیر همواره روند روبه رشدی داشتهاست. آلمانیها تقریباً در بیشتر دعاوی بینالمللی میان رژیم صهیونیستی و دیگر کشورها، جانب صهیونیستها را گرفتهاند. این دفاع تمام قد، آن هم در وضعیتی که گاه تنها برای آلمان هزینههای سنگین سیاسی و اقتصادی در پی دارد، برای کسانی که آشنایی چندانی با تاریخ اروپا ندارند، اسباب شگفتی است. هر چند آلمان به عنوان بخشی از تمامیت قدرت و تمدن غرب، در راستای حفظ و تداوم بقای نامشروع رژیم اشغالگر قدس گام برمیدارد، اما به نظر میرسد بخشی از دفاع گسترده برلین از تلآویو، توجیهپذیر نیست و باید ریشههای آن را در پیشینه و تاریخ آلمان و نسبت آن با جریان لابی صهیونیستی حاکم بر اروپا جستوجو کرد. موضوعی که قصد داریم در این نوشتار به آن بپردازیم.
تجربه افروختن آتش دو جنگ جهانی
آلمان جدید در ۲۹ دی سال ۱۲۴۹ خورشیدی متولد شد؛ کشوری که بخشهایی از سرزمینهای ژرمنی شمال اروپا را از امپراتوری مقدس روم به ارث برد و برخلاف آن امپراتوری که بر بستر عقاید مذهبی شکل گرفتهبود، براساس دیدگاههای ناسیونالیستی برگرفته از انقلاب کبیر فرانسه شکل گرفت. با توجه به نوع ساختارهای اجتماعی مردم آلمان، این رویکردهای ناسیونالیستی بهسرعت با لعابی از «راسیسم» پوشانده شد و بحث میهنپرستی، گردشی تند به سوی نژادپرستی پیدا کرد. اندیشمندان و فلاسفه آلمانی در دورههای تاریخی بعد، این بخش از اندیشه سیاسی ژرمنها را تقویت کردند، تا جایی که افرادی مانند «آلفرد بیوملر»، «مارتین هایدگر» و «کارل اشمیت» در دوره استیلای نازیها به توجیه فلسفی این اندیشه نژادپرستانه پرداختند و برای آن سازمان فکری و اعتقادی ایجاد کردند. آلمانیها با چنین طبعی نمیتوانستند قدرت رقبا را در اروپا برتابند. آنها خیلی دیر وارد جریان تکاپوهای استعماری شدند و بنابراین، سهم چندانی از غنایم این جریان بدست نیاوردند؛ تلاش آلمان برای استیلا بر کامرون در آفریقا، بخشی از این جریان دیرهنگام و ناکام بود. به بازی گرفته نشدن آلمان در مناسبات استعماری، خصومتی ریشهدار را ایجاد کرد. با وجود ارتباطات خانوادگی میان خاندان سلطنتی آلمان و انگلیس، جنگ میان آنها بالا گرفت و میان دو کشور نقاری عمیق به وجود آمد. آلمان که نتوانستهبود در خارج از اروپا به موفقیت چندانی دست یابد، پای در مسیر مخاصمات در قاره سبز گذاشت. آلمانیها پیش از جنگ جهانی اول بارها قدرت نظامی خود را به رخ رقبا کشانده بودند. نظم و دیسیپلین آنها در امور صنعتی و نظامی سبب شد دست برتر را در این رقابتها داشتهباشند. در دوران «صلح مسلح» و نیز دوران جنگهای جهانی اول و دوم، آلمان نشان داد برای رسیدن به اهدافش از خونریزیهای گسترده ابایی ندارد. این رویکرد سیاسی – نظامی سبب شد حتی برخی سیاستمداران مشهور اروپایی مانند وینستون چرچیل، در سخنرانیهای ماههای پایانی جنگ جهانی دوم و هنگامی که بمبهای فسفری روی شهرهای آلمانی فرومیریخت و جان هزاران غیرنظامی را میگرفت، از طرح مقطوعالنسل کردن آلمانیها برای پایان دادن به این رقابت خصمانه سخن به میان آورند. با این حال، پس از شکست سهمگین آلمان در جنگ جهانی دوم که با قربانی شدن ۱۰ میلیون آلمانی رقم خورد، متفقین تنها به تغییر ساختار فرهنگی، سیاسی و اقتصادی آلمان رضایت دادند. آلمان متحد برای مدت ۴۵سال به دو بخش غربی و شرقی تبدیل و عملاً میان بلوک غرب و شرق تقسیم شد و تا سال ۱۹۹۰ میلادی نتوانست اتحاد پیشین را بازیابی کند. فروپاشی اقتدار سیاسی آلمان، مهمترین پیامد فاجعهبار جنگجهانی دوم برای حکومت این کشور بود. آمریکا توانست پایگاههای نظامی خود را در خاک ژرمنها مستقر کند و با تأسیس پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) آلمان غربی به یکی از اقمار ایالات متحده آمریکا در اروپا تبدیل شد. این نقش پس از اتحاد دوباره آلمان، تداوم پیدا کرد و به این ترتیب، آلمانیها دیگر قادر به اتخاذ سیاستی مستقل از سیاستهای مدنظر آمریکا نبودند. برلین بهویژه در عرصه تسلیحات، کاملاً به عنوان بخشی از تابعیت بلوک آمریکایی عمل میکند و تقریباً نمیتواند رویکرد مستقلی داشتهباشد. این مسئله با وجود پیشرفتهای گسترده اقتصادی در دهههای بعد، آلمان را همچنان آسیبپذیر نگه داشت و اجازه نداد دوران پراقتدار پیشین را دوباره تجربه کند.
تاوان یک افسانه
هر قدر روند تغییر شکل نسبتِ سیاسی آلمان پساجنگ با بلوک غرب و در رأس آن آمریکا قابل فهم به نظر میرسد، درک رویکرد این کشور نسبت به رژیم صهیونیستی، بهسادگی ممکن نیست. هر چند آلمان به عنوان بخشی از بلوک غرب و جبهه جهانی آن با میدانداری آمریکا، از رژیم اشغالگر قدس به عنوان پایگاه این جبهه در قلب منطقه غرب آسیا دفاع میکند، اما قسمت عمده امتیازاتی که برلین به تلآویو واگذار میکند، عملاً ربطی به جریان حمایتی غرب از رژیم صهیونیستی ندارد. آلمانیها طبق توافق موسوم به «توافق لوکزامبورگ» یا «ویدرگوتماخونگ» - امضا شده در ۱۹ سپتامبر ۱۹۵۲م – ملزم به پرداخت غرامتی سنگین به رژیم صهیونیستی بابت آوارگی و کشتار یهودیان در جنگ جهانی دوم شدند. این توافق که صهیونیستها به آن «توافق جبران خسارت» هم میگویند، میان بنگوریون (نخستوزیر رژیم صهیونیستی) و «کنراد آدناوئر» (صدراعظم وقت آلمانغربی) امضا شد. این توافق، زمینه دریافت مبلغی افزون بر ۲۵میلیارد یورو را از سوی رژیم اشغالگر قدس و به بهانه تأمین نیازهای یهودیان آواره شده در جنگ جهانی دوم فراهم کرد. این غرامتخواهی، مصداق بارز «آش نخورده و دهان سوخته» بود. رژیم صهیونیستی به هیچ عنوان نمیتوانست خود را نماینده یهودیان اروپاییای بداند که بسیاری از آنها براساس توطئه و توافق صهیونیستها با رژیم نازی آلمان، در میانه دهه ۱۹۳۰ میلادی، از سرزمین ژرمنها بیرون رانده و آواره شدهبودند. تعدادی از سران صهیونیستها، مانند اسحاق شامیر که بعدها پست نخستوزیری این رژیم را هم بدست آورد، متهم به همکاریهای گسترده با نازیها بودند. مورخانی مانند روژه گارودی و دیوید ایروینگ، به دلیل نفی این ارتباط و انکار صریح واقعهای به نام هولوکاست علیه یهودیان اروپایی، به پای میز محاکمه کشیده و محکوم به زندان و جریمه شدند. به این ترتیب، هولوکاست به بخشی از دستمایههای سیاسی و تبلیغاتی صهیونیستها برای وادار کردن آلمان به حمایت بیقید و شرط خواستهای تلآویو تبدیل شد. آلمان نه تنها در عرصه حمایتهای مالی و نظامی از رژیم اشغالگر قدس در دستکم ۸۰ سال گذشته به شکلی فعال عمل کرده، بلکه در بسیاری از موارد حامی سیاسی و فرهنگی این رژیم در مجامع بینالمللی بودهاست. تقریباً همه صدراعظمهای آلمان پس از رسیدن به قدرت، سفری به سرزمینهای اشغالی داشته و درواقع به نوعی برای حمایت سیاسی از رژیم صهیونیستی، گامهای عملی برداشتهاند. حتی زمانی که میان تلآویو و برلین بر سر برخی جزئیات طرحهای سیاسی، در سال ۲۰۱۱ میلادی اختلافاتی بروز کرد، آنگلا مرکل، صدراعظم وقت آلمان از نتانیاهو برای دیدار از برلین دعوت کرد تا به این صورت، روابط را ترمیم کند. آلمانیها در همان سال، یکی از ۱۴ کشوری بودند که به عضویت فلسطین در «یونسکو» رأی منفی دادند تا به این وسیله، ترمیمی که به صهیونیستها وعده داده شدهبود، سامان یابد. آلمان پس از آمریکا، بزرگترین شریک تجاری رژیم اشغالگر قدس محسوب میشود و تأمینکننده بخش مهمی از نیازهای تسلیحاتی و فناوریهای نوین تلآویو است.
تکاپوی لابیهای صهیونیستی در آلمان
با این حال نمیتوان تمام آنچه در رویکردهای سیاسی، نظامی و اقتصادی آلمان نسبت به رژیم صهیونیستی وجود دارد را ناشی از باجهای ایام «پساهولوکاست» دانست. همانطور که اشاره شد، آلمان بخشی از حوزه قدرت آمریکا بوده و درواقع یکی از بازیگران کاخسفید در عرصه بینالملل محسوب میشود و مجری سیاستهای کلان منطقهای یانکیها نیز است. این مسئله با وجود ژستهای استقلالطلبانه آلمانیها و همچنین دیگر اقمار آمریکا در اروپا، حقیقتی انکار ناشدنی است که میتوان رد و نشان آن را در پروندههایی جنجالی مانند «برنامه جامع اقدام مشترک» (برجام) بهخوبی جستوجو و پیجویی کرد. از سوی دیگر، بخش مهمی از سیاستهای صهیونیستی دولت آلمان در سالهای اخیر، با تکاپوهای لابی صهیونیستها در این کشور رقم خوردهاست. در سال ۱۳۹۸ خورشیدی، هفتهنامه مشهور «اشپیگل» در گزارشی مبسوط، به افشاگری درباره این لابی پرداخت و آن را عاملی مؤثر برای تصویب یک قانون نه چندان لیبرالیستی در «رایشتاگ» (مجلس آلمان) دانست؛ بر اساس این قانون، فعالیت برای تحریم کالاهای وارداتی از سرزمینهای اشغالی فلسطین ممنوع اعلام شد؛ قانونی که حتی در کشورهای بسیار دوست و نزدیک به رژیم صهیونیستی، مانند آمریکا هم مثل و مانندی نداشت. اشپیگل افشا کرد لابی صهیونیستی با نفوذ در بدنه مجالس ایالتی، مجلس فدرال را برای تصویب چنین قانونی تحت فشار قرار داده است. بیگمان رفتارهای خصمانه فردریش مرتس در حملههای بیمحابا و هتاکانه به ایران و تأیید جنایات رژیم صهیونیستی، متأثر از تمام این عوامل و شاید عواملی ناشناخته باشد که به مرور زمان پرده از آنها برداشته خواهد شد.
نظر شما