آستان قدس رضوی در پویشی گسترده، میزبان این دلهای چشمانتظار شده و بستهای کامل از خدمات اسکان، اطعام، حملونقل و زیارت گروهی را برایشان فراهم کرده است. در این گزارش، پای صحبت زوجی از اصفهان نشستهایم که نخستین زیارت خود را تجربه میکنند و با لهجه شیرین اصفهانی برایمان از قصه سفرشان میگویند.
این سفر، دعای اجابت شده پدرم است
میان آفتاب تیرماه و شور آرام صحن انقلاب، زیر یکی از سایهبانهای صحن نشستیم. مقابلم زوجی بودند با برق اشتیاق در نگاه و شور روایتکردن در صدایشان. اکرم کرمی، خانم چهلوششسالهای از روستای هومان، شهرستان تیران و کرون استان اصفهان. کنارش، همسرش حشمتالله کرمی، مردی پنجاهساله، کارگر سادهای که عمرش را میان سیمان و بیل و آفتاب گذرانده و حالا هر دو، میهمان امام رضا(ع) بودند؛ آنهم برای اولینبار.
اکرم خانم کمی چادرش را جلو کشید و با لبخند شروع کرد: «نام و یاد امام رضا(ع) همیشه در فضای خانه ما زنده بود و جریان داشت. هر سال در ایام ولادت امام، با همسرم تماس میگرفتم و یادآوری میکردم وقت بازگشت به منزل، حتی شده یک جعبه شیرینی کوچک همراهش بیاورد، چون آن روز برای ما واقعاً روز شادی بود و هست. با این حال، همیشه یک سؤال در گوشه ذهن من وجود داشت؛ اینکه چرا حضرت، من را نمیطلبد بیایم و یک دل سیر در صحن و سرایش با او حرف بزنم؟ از اطرافیانم شنیده بودم هر کس به مشهد رفته، میگفتند قسمت شده. حتی مادرم که یک بار برای زیارت آمده بود، گفت قسمت شد و راهی شدم و من هر بار از خودم میپرسیدم پس چرا قسمت من نمیشود؟».حشمتآقا اینطور شروع میکند: «پدر من حدود ۴۵ سال پیش یک بار به مشهد آمده بود. وقتی برگشت، برایمان از صحن و سرا گفت؛ از حال و هوا، از امام رضا(ع) و گفت همه شما را دعا کردم تا یک روز بتوانید بروید و ببینید من چه دیدم. من آن موقع خیلی بچه بودم، اما از همان موقع محبت امام رضا(ع) و شوق زیارتش افتاد توی دلم تا همین سفر که ۵۰ سالم شده و پدر سالهاست فوت کرده، امام رضا(ع) من را طلبید و حالا حرفهای پدرم را با جان و دل میفهمم».
دیگر باورمان شده بود امام رضا(ع) ما را طلبیده
حشمت آقا ماجرای باخبر شدن از این سفر را اینگونه روایت میکند: «با من تماس گرفتند و گفتند طرحی از طرف آستان قدس رضوی برای کسانی وجود دارد که تا به حال به زیارت مشرف نشدهاند. بعد گفتند کد ملی خودم و همسرم را برایشان ارسال کنم. من کد ملیها را فرستادم اما ماجرای سفر را باور نکردم. با خودم گفتم حالا یک نفر تماس گرفته، یعنی ما واقعاً به مشهد میرویم؟ اصلاً کد ملیها را هم دادیم و قرار شد برویم، با کدام پول؟ این حرفها را مدام توی سرم تکرار میکردم، اما خدا میدانست دلم پر میکشید برای جور شدن این سفر».اکرم خانم ادامه داد: «وقتی حشمتآقا تماس گرفت و خبر را به من داد، خسته از کارهای خانه یکجا نشسته بودم. همینکه فهمیدم قرار است برویم، پریدم، خانه را تمیز کردم، گوشی را برداشتم و با همه تماس گرفتم. همه که میگویم یعنی از اولین نفر در لیست مخاطبانم تا مامان، خاله، خواهر، عمو و همسایه! بعد که تماسها تمام شد، چادر سرم کردم و رفتم در خانه همسایه روبهرویی و گفتم: «میدونی چی شده؟ ما داریم میریم مشهد، دیگه انشاءالله همین فردا پسفردا راهی میشیم!» بعد از خبر دادن به همه و بازخورد شادی که از آنها هم گرفتم، دیگر باورم شده بود که امام رضا(ع) ما را طلبیده است. برای خرید رفتم تا آماده سفر شوم. در خرید هم نتوانستم ذوقم را پنهان کنم. بعد از خرید لیوان دردار برای مسیر، به فروشنده گفتم: میدانی این لیوان را برای چه میخرم؟ قرار است راهی مشهد شوم، آنهم برای اولین بار... فروشنده هم بغض کرد و پولی به من داد تا به نیابت از او بیندازم داخل ضریح. قربان امام رضا(ع) بروم که دل یک ملت برایش پر میزند».حشمتآقا گفت: «من هم تماس گرفتم و به داداشهایم خبر دادم. هر کسی که میفهمید ما به مشهد میرویم، انگار خودش دعوت شده بود؛ بیشتر از خودمان خوشحال میشد».میان این همه شوق و ذوق و تماس و خبر خوب، پسر کوچک سیزدهسالهشان هم پرسیده بود: «خب حالا مگر چه خبر است؟ اگر این سفر اینقدر خوشحالی دارد، من هم میخواهم همراهتان بیایم» و جواب پدر و مادر ساده بود: «انشاءالله قسمت میشود و یک روز خانوادگی به این سفر میرویم».
زیارت از همان لحظه حرکت اتوبوس آغاز شده بود
سفر که آغاز شد، انگار دل جلوتر از جسم حرکت کرده بود. مسیر طولانی و گرم بود، اما چشمهایشان پر از روشنایی انتظار شده بود. اکرم خانم میگوید: «با اینکه راه دور بود، اما حال دلم خوب بود. با هر توقف، از همسفرها میپرسیدم رسیدیم؟ و آنها میگفتند: «بچه شدی اکرم خانم؟ صبر داشته باش» تا رسیدیم به طبس، دیگر حسابی بیتاب شده بودم. حس میکردم چیزی در من روشن شده و همین حالا باید توی حرم باشم».حشمتآقا حرف همسرش را با نگاهی تأیید میکند: «من هم انگار صبر نداشتم. توی ذهنم مدام خودم را کنار ضریح تصور میکردم و اسم همه را به یاد میآوردم؛ مادرم، پدرم، برادرهایم و تمام آنهایی که التماس دعا گفته بودند. انگار داشتم با دل دعا میکردم، نه با زبان. راستش زیارت برای من از همان لحظه حرکت اتوبوس شروع شده بود».
ما میهمانهای ویژه حضرت بودیم
به مشهد که رسیدند، رفتند زائرسرا، آماده شدند، لباس مرتب پوشیدند و با پا گذاشتن در صحن و سرای امام رئوف(ع)، نخستین سلام خود را روبهروی گنبد طلا دادند. اکرم خانم نفسی میگیرد و درباره آن لحظه میگوید: «وقتی رسیدیم حرم، نمیتوانستم جلو اشکهایم را بگیرم. انگار تمام آن سالهای انتظار، یکباره از دلم بیرون ریختند. دلم میخواست در آن لحظه، تمام کسانی که دوستشان دارم کنارم باشند. احساس میکردم نوری در دلم روشن شده است، یا ندای درونی که نمیتوان وصفش کرد. از همه چیز باارزشتر اینکه من با اراده خودم نیامده بودم؛ من حالا با عنایت و خواست حضرت اینجا بودم».حشمتآقا میگوید: «حرم امام رضا(ع) را همیشه از قاب تلویزیون دیده بودم و حالا من ایستاده بودم همانجا، توی همان صحن و روبهروی همان گنبد طلایی دلنشین. خیلی گشتم تا چنین حسی را در تمام طول عمرم پیدا کنم، اما نیافتم و فهمیدم بزرگترین خوشحالی عمرم در همین لحظه است. بزرگترین خوشحالی عمرم همان چیزی بود که پدرم ۴۵ سال پیش برایم از امام رضا(ع) خواسته بود و من حالا در ابتدای دهه ششم زندگیام تجربهاش میکردم».
همین لحظه برای تمام عمر کفایت میکند
با وجود سالها انتظار، خانم و آقای کرمی باور دارند این سفر زیارتی، بیشتر از آنکه حاصل تلاش خودشان باشد، هدیهای بیمنت و بیمقدمه بود از حضرت رضا(ع). اکرم خانم میگوید: «اگر بنا بود منتظر جور شدن شرایط باشیم، هیچوقت نمیشد. اما حالا شد و آمدیم و چیزی که خوب میدانیم این است که این سفر به اراده ما نبوده و ما با دلهایی که زودتر از پاهایمان به مشهد رسیدند، طلبیده شدیم». بعد لبخندی میزند و با نگاه به فرشهای قرمز صحن میگوید: «نمیدانم دوباره قسمت میشود یا نه، اما همین یک بار، همین یک لحظه، برای تمام عمرم کفایت میکند. دل من دیگر از مشهد خالی نیست».
نظر شما