همان شب، اتوبوسها یکییکی از حرم جدا شدند؛ مقصد: نجف و بعد هم پیادهروی در مسیر عشق حسینی به سوی کربلا.
این، هشتمین تجربه سفر کاروان مؤسسه جوانان آستان قدس رضوی بود؛ کاروانی که ۲۸۰ نوجوانِ منتخب از میان بیش از هزار ثبتنامکننده را، از سه مبدأ مشهد، تهران و اصفهان، زیر یک نام واحد جمع کرد: «طریقالقدس»؛ با محوریت فرهنگی کتاب «فتح خون» و همراهی چهرههایی چون استاد طاهرزاده، حاج حسین یکتا، حجتالاسلام حلوائیان و حجتالاسلام ماندگاری.
همراه با رفقای بی نهایتی
«فکر میکردم سفرِ کاروانی یعنی سختیهای زیاد؛ اما وقتی کنار همسنوسالهایم بودم، سختیها اصلاً به چشم نمیآمد.» این را محمدحسین طباطبایی میگوید؛ یکی از «بینهایتیها» که از همان شبِ اعزام، گمانهای قبلیاش به هم خورد.
برای او، زیارت عاشوراهای جمعی و روضههای بینِ راه، شورِ سفر را چند برابر کرده بود و همراهی مربیان و اساتید، از جمله آقای وکیلی در شب های پیاده روی، آداب زیارت و معرفت حسینی را در دلشان، نشانده بود.
هویت بصریِ یک جمع منسجم
کاروانی که در مسیر دیده میشد، فقط جمعی از زائران نبود؛ با پرچمهای متحد، پیکسلهای یکشکل و آرایش منظم، یک «تصویر رسانهای» قابلشناسایی، ساخته بود.
محمداسماعیل، عضو دیگری از خانواده بزرگ موسسه جوانان و اعضای کاروان «طربق القدس» از این انسجام میگوید: بارها در مسیر از ما میپرسیدند از کجایید؟ همین هویت ظاهری هم مدیریت جمع را آسان میکرد و هم پیام واحد کاروان را به چشم میآورد. نظمِ میدانیِ کادر اجرایی، همراه با دغدغه دائمیشان برای همراهی برنامههای معنوی، از نکتههای تکرارشونده در روایتهای نوجوانها بود.
دلهره شیرینِ عبور جمعی
مرز مهران فقط یک نقطه گذر نبود؛ امتحانی جمعی بود برای ۳۰۰ نفر که باید کنار هم از گیتها عبور میکردند. روایتِ دلهره «نکند مشکلی پیش بیاید؟» تا نفَسِ راحتِ پس از عبور، در همه گفتوگوها تکرار میشود؛ و بعد، راهِ نجف و کربلا.
نجف: خدمت پیش از زیارت
ورود به خاک عراق و رسیدن به نجف، برای بسیاری «بازگشت به خانه پدری» بود. احمدرضا عارفیزاده که دیگر کربلایی موسسه جوانان بود این بخش را از کمی قبلتر، چنین روایت میکند: «موقع گذر از مرز مهران بیقرار بودیم؛ نکند مشکلی پیش بیاید و از گیتها رد نشوم؟ نکند امسال هم قرار باشه پشت این مرز و توی عکس های گوشیم، شعر ایوان نجف عجب صفایی دارد رو زمزمه کنم!؟؛ در همین فکر و خیال ها بودم که انگار یک بار خودم رو نه در پشت مرز های مهران که ورودی شهر نجف، پیدا کردم!! وقتی به نجف رسیدیم، طعمِ شیرینِ در آغوشِ پدر بودن را چشیدیم، حتی شیرین تر از لحیم های عراقی».
آقا احمدرضا، ادامه داد: «شاید جالب باشه که بگم همانجا، فرصتِ خادمی هم برامون پیش اومد، ظهرِ داغ، کنار موکب، نزدیک به هزار بسته غذای نذری را بستهبندی کردیم و میان زائران پخش کردیم.»
از تکرار این خاطره بین تک تک بچه ها مشخص بودبرای بینهایتیها، عرق ریختن سرِ ظهر، یکی از شیرینترین خاطرات سفرشان بود.
مدرسه ای که در آن قدم میزدیم
در میانه موکبها، جاده و اسکانها، «کلاسهای سیّار» برپا بود؛ حلقههایی با حضور روحانیون و مربیان کاروانها برگزار میشد. نوجوانها از سؤالات دینی و شبهات روز تا انتخاب رشته و مسیر شغلی را روی میز گذاشتند و پاسخ گرفتند.
پای سخنان آقای ماندگاری و آقای وکیلی و دیگر همراهان، مراسم عزاداری شکلِ منظم و پرشوری داشت؛ جمعی که «دلش میخواست مدتها با همین جماعت زندگی کند و این مسیر را بارها تکرار.» شبکهسازی میان استانها، تبادل تجربههای تخصصی و شکلگیری ارتباطهای بلندمدت، از دستاوردهایی بود که بچهها روی، آن دست گذاشتند.
و به قول آقا محمد که میگفت: «اربعین امسال برامون تبدیل شده بود به مدرسه ای که در اون قدم میزدیم»
رنگِ خدا و مردمان
روایتها پر است از جزئیاتِ مسیر: «حلی و علوی» موکبداران، «مای وارد! مای وارد!»های مهربانانه، لیوانهای آبِ سرد، عدسهای داغ، دستمالها و لبخندهای دخترکان کوچک عراقی. در این قاب، کاروانِ جوان، نوحه میخواند و رجز میخواند. میگریست و میخندید؛ و بیش از هر چیز، «یکدل» بود.
یکی از بچه ها روایت میکند: «خوشحالم که اولین تجربه اربعین توفیقم شد، و بیشتر از اون از این خوشحالم که با کاروانی منتسب به نوجوانان امام رضایی راهی شدم، هرجا که قدم میگذاشتیم و موکبدارها میفهمیدند از دیار امام رضا(ع) و از طرف حرم ایشون میهمان این مسیر شدیم؛ دوچندان ابراز لطف و محبت میکردند».
لحظه رسیدن: وقتی بغضها شکست
مقصد در این مسیر، برای چند ده میلیون عاشق و دلداده واحد است: «سفینه نجات»؛ آنجا که نخستین نگاهها به گنبد طلایی سید و سالار شهیدان میرسد؛ همانجایی که مقصد کاروان «طریق القدس» هم بود و لحظه رسیدن «گریهها از زمین برداشته میشد و بر بالِ فرشتهها مینشست»؛ تصویری که، عارفیزاده از آن لحظه شرح میدهد:
«روبهروی حرم ایستادیم؛ نیم ساعتِ ممتدِ اشک و سلام میدادیم و بعد درونِ حرم، سرود ویژه و مخصوصی رو که به مراتب در مسیرم هم خوانده بودیم رو، زمزمه کردند: «ما جوونای امامرضایِ...».
جوانان امام رضایی به حریم امام حسین(ع) آمده بودند برای «گداییِ عشق» و شاید یک خواسته «دستمان را در دست خود بگذارد».
سوغاتی همیشگی از سفری ماندگار
برای محمداسماعیل، چند تسبیح که با آنها در مسیر ذکر گفته بود، سوغاتِ اصلی بود؛ یادگاریهایی که بعد از بازگشت گفت، به دوستان هدیه کرده است تا «ذکر، ادامه پیدا کند».
برای خیلیهای دیگر اما، سوغات، عهدهای درونی و شبکهای از مهر و محبت بود که در مسیر ساخته بودند؛ از عشقی که در طول مسیر از آدم های به زبان های مختلف یاد گرفته بودند، همانطور که یکی دیگر از همسفرهای موسسه میگفت: «مادرم پیش از رفتنم، برام اشک میریخت و خوشحال بود که هرچند خودش نمیتونه امسال رو کنار مشاهد مشرفه سپری کنه، ولی پسرش به جای اون و به یادش در بهترین جغرافیای جهان خواهد بود، و در همون لحظه هایی که به یاد مادرم اشک می ریختم و زیارت می کردم، به خودم قول دادم سوغاتی که از این مسیر به به خونه میبرم چیزی باشه که بتونه خوشحالی مادرم رو دوچندان کنه، و چه چیزی بهتر از امام حسینی شدن! به خودم قول دادم، اخلاقم، رفتارم و هر آن چیزی که در زندگیم هست رو به عشق مادرم و با کمک خود حضرت، امام حسینی تر بکنم؛ خدا کنه که این جوری، عاقبت به خیر بشم».
نسلِ تازه مقاومت
این کاروان، فقط تجربه زیارت نبود؛ تمرینِ یک «کار تشکیلاتی جوانانه» با محور معنویت بود؛ انسجام بصری، نظم اجرایی، برنامه فکری با محوریت کتاب «فتح خون» شهید آوینی، حلقههای آزاداندیشی و خدمت میدانی.
شاید بتوان گفت، این کاروان نوجوانانه، در میانه راه به دنبال جوابی برای کنجکاوانی بود که به دنبال مرز عشق و عاشقانه هایی همچون آیتالله قاضی یا بزرگ مردانی چون مقام معظم رهبری هستند و شاید جوابش همین تعبیر بود که خود بچه ها از اون میگفتند : «مرزش، همینجاست؛ در دلهایی که رنگِ دنیا کمتر و رنگِ خدا، پررنگتر شده است».
وداع در مهران سخت بود؛ این را نمی توانم بگویم دقیقا کدام یک از بچه ها گفت، چون همه شان آن را تکرار می کردند : «میترسیدیم دوباره دلهایمان رنگ دنیا بگیرد.» اما این را مطمئن با ذکر نام تمامی آنها می گویم(پوریا، محمد حسین، مصطفی، احمدرضا، محمد اسماعیل، امیرعلی، حسین و...)، هر کدام علمِ کوچکی از معرفت امام حسینی که در این مدرسه امام رضایی کسب کرده بودن، بر دوش گرفتند تا در شهر خودشان، بالا نگه دارند.
کاروان به پایان رسید، امّا طریق… هنوز ادامه دارد.
نظر شما