علیخانی از آن دسته نویسندگانی است که برای رفهای کتاب، داستان نمینویسد. او دوست دارد اثرش توسط مردم خوانده و دیده شود و درباره اثرش نقد و حرف و نگاه بخواند. برای همین وقتی کتابش منتشر شد تهران ننشست به شمال و جنوب و شرق و غرب رفت، در سفر و جادهها از کتابش عکس گرفت، استوری کرد و در نشستهای مختلفی که برای کتابش ترتیب داده شد، شرکت کرد. در مراسم رونمایی با خوانندگانش با آنها روبهرو شد و با منتقدان هر دیار گپ و گفت کرد، کتابها را برای هوادارانش امضا زد و با آنها عکس یادگاری گرفت و «خاموشان» را با صدایی رسا معرفی کرد و حالا میبینیم در زمانهای که میخوانیم و میشنویم اقبال به داستان کوتاه هر روز کمرنگ میشود و ناشران از انتشار مجموعهها سر باز میزنند و به تبع نویسندگان هم داستانهای کوتاهشان را مینویسند و در کشوهایشان انبار میکنند حالا یوسف علیخانی در همین شرایط چهارمین مجموعه داستانش در فاصلهای اندک از زمان انتشار به چاپ سوم میرسد و البته این پایان کار نخواهد بود و مطمئناً «خاموشان» به چاپهای بالاتر میرسد چون خالقش معتقد است نویسنده ایرانی باید از برج عاجش پایین بیاید و مخاطبان را هم ببیند. او برای داستان و داستان کوتاه قدمهای زیادی برداشته است. البته که او عمدی دارد از اینکه سفر کند به اهواز و انزلی و بوشهر و شیراز و کرمان و تبریز و رشت و درباره کتابش بشنود و بگوید چون علیخانی عاشق کتابخوان کردن آدمهاست و اگر بداند با رفتن به دورترین نقاط ایران، یک نفر کتابخوان میشود، حتماً میرود؛ حتی در گرمای بیسابقه امسال جنوب ایران.
درباره «خاموشان»
خاموشان مجموعهای شامل ۳۲ داستان کوتاه پیوسته است که تیر ماه امسال توسط نشر آموت منتشر شد. فضای بیشتر داستانها در همان روستای داستانهای علیخانی (روستای میلک در رودبار الموت) میگذرد و عناصر بومی، اسطورهای و وهمآلود در آنها پررنگ است. علیخانی در این کتاب، همان طور که در آثار قبلیاش هم دیده میشود، به سراغ شخصیتهایی رفته که یا دیگر در میان ما نیستند یا حضورشان در سکوت و سایهها ادامه دارد. داستانها کوتاهاند، اما هر کدام برشی مستقل از زندگی یا خاطرهای مبهم و روایت شده است. موضوع اصلی این داستانها حضور پنهان انسانهایی است که خاموش شدهاند؛ یعنی یا از دنیا رفتهاند یا به دلایل مختلف از جریان زندگی کنار کشیدهاند.
این چند خط شاید بتواند بیانگر شمهای از فضای داستانهای «خاموشان» باشد. اما خاموشان را باید خواند تا فهمید دقیقاً درباره چیست چون تا دلتان بخواهد در آن نکته و مسئله نهفته است؛ از زبان آن گرفته که بخش مهم داستانها همان زبان بومی است تا خود داستانها و شخصیتهایش که هر کدام جهانی دارد برای خودش. علیخانی بنا به روایت خودش از خلق داستانها، مجموعه خاموشان را برای التیام درد بزرگی نوشته است. او متوجه میشود ۱۷نفر از پیرمردها و پیرزنهای زادگاهش در روزهای کرونا فوت کردهاند؛ آدمهایی که فقط چند پیرمرد و پیرزن نبودند که برای او تمام زندگی بودند و بعد «خاموشان» شد مرثیهای بر رفتن تکتکشان که هر کدام با یک نشانه آمدند سراغ آقای نویسنده.
دشواری «خاموشان»
گفتن و نوشتن از خاموشان آسان نیست. همان طور که خواندن این اثر سهل نیست. این دشواری به معنای لذت نبردن نیست؛ نه باید «خاموشان» را آرام آرام خواند چون قرار است قصه تکتک آدمهایش بر جان ما بنشیند. قرار است با مردمان میلک بخندیم و گریه کنیم و البته غصه بخوریم. برای زِوانِه؛ مردی کر و لال که حالا میخواهد با یکی از همولایتیهایش برود کربلا؛ زیارت آقا اباعبدالله(ع) و نیمه شب میرود تا از مردمان روستا حلالیت بطلبد اما بیشتر از آنکه زلالیاش به چشم مردم روستا بیاید بیزبانیاش به چشم آمده و شنید که دربارهاش گفتند: «اون بندهی خدا زِوان نداره کسی اونی حرف را بفهمه، چی بخواهه آقا ره بگویه؟».داستان «تَشکَلگاه» (به معنای آتش بزرگ) داستانی که اندوهش چنگ به جان مخاطب میاندازد. رنج سوختن «پَنامه»؛ (کودک داستان) گریبان ما را هم میگیرد اما علیخانی در ادامه داستان کاری میکند کارستان. آتشی که به جان کودک میافتد اگرچه رنج میدهد اما همان طور که با بزرگ شدن پَنامه کوچک شد، روح خواننده را هم آرام و بزرگ میکند.
همه داستانهای خاموشان با یک بار خواندن دست از سرت برنمیدارد باید چند بار آنها را خواند تا آرام گرفت، از همان داستان اول گرفته که شرح یک خواب است تا داستانهای بعدی که قصه شخصیتهایی مثل مشدی غفور، مَصمَهی، سالاره، نازِه، مِهرِه، عِشقِه، راحِلَهی، ماتاجِه، دکتر آهه و... را برای مخاطب تعریف میکند. نویسنده در این اثرش عاشق قصه گفتن است، از تکتک آدمها قصه گفته است. انگار مُشتی دارد جادویی که آن را باز کرده و قصههایش را درآورده است. شخصیتها واکاوی شدهاند و مخاطب را میبرند به درون خودشان، با این حال آدمهای داستانها حادثهای شگرف خلق نمیکنند بلکه صرفاً زندگی میکنند.
نویسنده شرایطی فراهم کرده تا خواننده خودش را در میان حوادث ببیند و اگر کار داستان همین باشد علیخانی به هدف رسیده و داستانها کاری کردهاند کارستان.
زبان خاموشان
«گُلابی برای دُخترِ غارخواه»، «خَرتُو»، «خوناوهی اَرادله در مِرسِ اجدادی»، «پُشتین گوله»، «پُشتاپُشت»، «نِهاجه»، «اِولاکو»، «عیوجَر»، «سینهی سیمرغِ سیبُن»، «بوی پَرتاخالِ کشکرتها»، «ماپروین»، «اَداکار»، «شآلدانه»، «کَرگلو»، «پوکار»، «سُمبُره»، «یه چَمچِمه آرده»، «تورهباد»، «خُشگام»، «بورمِه»، «تَلابُن»، «جان به سَر»، «تَشکَلگاه»، «اِشکسِت»، «گُرانه»، «زِوانه»، «باددَکَت»، «مَرگِهخاز»، «نِتاج»، «اَفسانَهی»، «تادانهی کولی سَر» و «وَلگِ آخر» عناوین چند داستان مجموعه خاموشان است. شاید مخاطب در نگاه اول خیال کند این واژهها را نمیشناسد اما به قول آقای نویسنده این کلمهها در متون کهن فارسی و در سینه مردمان اصیل ایران همچنان زنده است و نویسنده آن را از دل تاریخ و سینه آدمها بیرون میکشد و با آنها قصه ساخته و در کتابهایش از آنها نوشته است. علیخانی برای کلمات، جانِ ویژه قائل است. به نظر او میان واژههای فانوس و گردسوز و چراغ زنبوری و شبخواب تفاوت است شاید در زندگی اکنون همه اینها به یک معنا به نظر برسند و اصلاً عدهای فانوس ندیده باشند اما مطمئناً این کلمات با همان معنای خودشان وجود دارند و در زمانهای با همان تفاوتها و تعاریف خودشان میان مردمان کاربرد داشتهاند.
لذت کشف
شخصاً لذت میبرم داستانی بخوانم که من را ملزم کند در واژهها تأمل کنم تا معنا را بفهمم و جاهایی برای کشف من هم باقی بگذارد. ممکن است باور عدهای بر این باشد که نه، داستان باید روان باشد و مخاطب از ابتدا تا انتها بدون مکث پیش برود البته که داستانهای علیخانی بسیار روان است اما خواندنش روش و آدابی دارد. آدابش همانی است که برای متون کهن فارسی به کار میبریم؛ مکث و تأمل. قطعاً یافتن معنی کلماتی مثل پُشتین گوله، شوچَره، نِتاج، حضرَته، مرگهخاز، انقلی، زِوانه، خجیر، پوکار (و تعداد زیادی کلمه که اگر بخواهم اینجا بنویسم فهرست بلندبالایی میشود) ممکن است سرعت مخاطب را در خواندن بگیرد یا اینکه خواننده باید آنها را جستوجو کند اما واقعاً برای خواندن و لذت از «خاموشان» به انجام چنین کاری نیاز نیست. مثلاً برای خوانش اثری مانند مثنوی گفته میشود مخاطبی که سراغ مثنوی میرود حتماً باید آشنایی ابتدایی از آثار کلاسیک ایرانی داشته باشد مثلاً تمثیل را بشناسد و دیگر اینکه باید حوصله کند و پیش برود تا کمکم با حال و هوای مثنوی انس بگیرد. به نظرم برای «خاموشان» هم باید چنین توصیهای کرد. مخاطب باید آرامآرام وارد جهان داستانی خاموشان شود و دائم درگیر پیدا کردن معنی لغات نباشد چون به مرور با ادبیات آدمهای میلک آشنا میشود. توصیه آقای نویسنده همین است، او میگوید: «بلند بخوانیدشان. چند صفحه که بلند بخوانید، طلسم دوریتان میشکند و دیگر از این کلمهها، رهایی نخواهید داشت». علیخانی درست گفته است. خاموشان دست از جان آدمی برنمیدارد و از آن کتابهای تمامنشدنی است.
چند نکته درباره خاموشان
علیخانی در چهارمین مجموعه داستانش و ادامه آثارش همچنان از میلک نوشته و به این جغرافیا و مردمانش ادای دِین کرده است. او در این اثر به دشواری و جادوی مجموعه داستان «قدم به خیر مادربزرگم بود» نزدیک شده و از فضای «عروس بید» و «بیوهکشی» فاصله گرفته است. نثرش در این کتاب بسیار شاعرانه و دلچسب است.
علیخانی در خاموشان به آسیبها و معضلات اجتماعی که بیشتر زندگی روستاییان را تهدید میکند بیشتر توجه کرده است به خصوص مسئله مهاجرت و سالمندی.
در خاموشان تقابلهای زیادی وجود دارد؛ تقابل سنت و مدرنیته، تقابل نسلها، تقابل روستا و شهر، تقابل زندگی و زایش و مرگ، تقابل جوانی و پیری، تقابل خیال و واقعیت و از میان همین تقابلها داستانها روایت میشوند مانند همین زندگی که انسان در کشاکش همین تقابلها به دنیا میآید، رشد میکند و سپس میمیرد. داستانها پر است از زندگی و زایش و البته مرگ و خب دست مرگ قویتر بوده و عنوان کتاب هم که «خاموشان» است. نویسنده در این داستانها افسانه و اسطوره را با هم آمیخته تا برای مخاطب قصه بگوید. در داستان «افسانهی» بسیاری از اسطورهها و افسانههای ایران را برشمرده و داستانها را در این بستر روایت کرده است. اما یک نکته درباره زنان داستانهای خاموشان که اتفاقاً تعداد آنها کم نیست؛ زنان این داستانها منفعل نیستند حتی در بسیاری مواقع منشأ تغییر هستند، زنانی پویا که حس مادری آنها به غایت قوی بوده و حل شده در جامعه مردسالارانه نبوده است. نگاه علیخانی به زن نگاهی کاملاً امروزی است.
داستان تادانهی کولی سَر
از میان داستانهای خاموشان داستان «تادانهی کولیسر» را باید چندین بار خواند نه اینکه بقیه داستانها فقط با یک بار سر و تهشان به هم میآید؛ نه! داستانهای خاموشان هر کدام ارزش چندین بار خواندن دارند اما داستان تادانهی کولیسَر را هر چند بار که بخوانی باز هم همان چند خط اولش چند قطره اشک را روی صورتت میغلتاند به خصوص اگر جانت با طبیعت و آب و درخت گره خورده باشد. اگرچه بیشتر داستانهای خاموشان اشک را به صورت مخاطب هموار میکند اما این داستان قلب آدم را میفشارد. داستان تادانه است که عکسش روی جلد کتاب هم خورده؛ اما داستان فراتر از اینهاست، داستان جفای آدمهاست به طبیعت و بعد به خودشان. داستان تبر زدن آدمی به کمر درختان و بعد به کمر خودش که علت حال و روز امروز همه ماست. داستان میلک و هبوط آدم است از بهشت به خاک... .بخشهایی از داستان را اینجا میآوریم تا بهترین حُسن ختام برای این نوشته باشد:
«آن قدر میلکیها به کمرم زدند که دیگر نمیتوانم برگ بزنم وگرنه هزار تا برگ داسم و از هر برگم میتوانستی یک قصه دربیاوری.
به تنهام نگاه کن، یک جا را داس زدند و یک جا تبر خورده و یک جا سوخته و جای سالم برایم نمانده.
من که حالا هیچ، اصلاً نگاه کن به همین توتدارِ نیمهجانِ میلک که از همین جا دیده میشود؛ بله همان که پشتش به خانههاست. این بدبخت فکر میکرد خیلی قُرب دارد که گاهی دست به سر و گوش و برگش میکشند، بیچاره نمیدانست برای دو دانه توت شیرینش بود. بعد هم که یک روز چوبِ بلندی برداشتند و تا توانست، زدندش و تمام توتهایش را ریختند و چند وقتی از یاد رفت. تا بعد آفتاب سوزان، یادشان افتاد بروند زیر سایهاش. دریغ نمیکرد و ذوق میکرد که توی دامنش نشستند و میگویند و میخندند و میخورند و میخوابند. آفتاب هم که رفت باز یادشان میرفت حتی یک مُشت آب بریزند توی حلق ریشههایش...».
نظر شما