برخی تصاویر تقریباً آخرالزمانی، انبوه آوار، کانتینرها و خودروهای مچاله شده و... شهر را در هالهای از غم فرو بردهاند. چشمم به پرایدی میافتد که متلاشی شده و با خودم فکر میکنم: شاید تمام دار و ندار کسی بوده باشد. شاید پدری با هزار امید سوارش میشده، شاید همه امید و بلکه رؤیایش این بوده که ماشینش را با مدل بهتری عوض کند، اما حالا، همه آن رؤیاها در یک لحظه دود شده و به هوا رفته است. به آمار کشتهها فکر میکنم؛ آدمهایی که صبح را مثل ما، با هزار امید و دغدغه آغاز کرده بودند. قرار بوده کاری را به سرانجام برسانند، برای فردایشان کار دیگری بکنند، شاید هزار جور فکر و سودا توی سرشان میگذشت... آنها، بیخبر از همهجا، یکباره از صفحه زندگی حذف شدند و از آنها فقط داغی ماند روی دل خانوادهها و مردم ایران. میان هجوم اخبار و تصاویر بهشدت تلخ و اندوهبار، البته بارقه امیدی هم درخشید و مرهمی شد برای درد و غصههایمان. با فاصله کمی از موج پیامها و استوریهای تسلیت و پس از اعلام فراخوان سازمان انتقال خون، خبرها و تصاویری در فضای رسانه منتشر شد که اگرچه لبخند روی لبانمان نیاورد؛ اما سبب شد اشک شوق در چشمهایمان حلقه بزند. خیلیها با وجود اینکه خودشان درگیر نگرانیها و مشکلات روزانهشان بودند، با شنیدن فراخوان سازمان انتقال خون، بیدرنگ به سوی پایگاههای اهدای خون شتافتند و صفهای اهدای خون طولانی شد. تصاویر این همت و همیاری مردم نوید میداد که روح همدلی و همدردی، هنوز در میان ایرانیان زنده است، هنوز میشود به مهربانی و اتحاد امید داشت... به انتهای شعر اخوان میرسم: «وای، آیا هیچ سر بر میکنند از خواب، مهربان همسایگانم از پی امداد؟» زیر لب، با اطمینان، پاسخ میدهم: آری.
نویسنده: فائزه مجردیان
نظر شما