مدیر مدرسه علمیه حضرت خدیجه(س) که با وجود داشتن یک نوزاد شیرخوار پای ثابت همه تظاهرات انقلابی در آن ایام مشهد بوده است، از آن روزهای سخت مبارزه با رژیم طاغوت می‌گوید.

مجاهدت انقلابی زنان مشهد در روزهای سخت مبارزه
زمان مطالعه: ۸ دقیقه

به گزارش قدس خراسان، مشهد در روزهای پرشور مبارزات انقلابی شاهد زنان و مردان فداکاری بود که بدون هیچ ترس و سستی به امید روز پیروزی همه سختی‌ها را به جان خریدند و در صحنه ماندند تا شاهد پیروزی در ۲۲ بهمن ماه سال ۱۳۵۷ باشند.

در بین این زنان و مردان مؤمن که در تقلای بالا بردن پرچم الله در ایران اسلامی را داشتند، سکینه بیک خورمیزی، مدیر مدرسه علمیه حضرت خدیجه(س) که این روزها طلبه درس خارج حوزه است نیز حضور داشته، او که متولد سال ۱۳۳۶ است و در دوره مبارزات انقلابی حدود ۲۱ سال سن داشته، با وجود داشتن یک نوزاد شیرخوار پای ثابت همه تظاهرات انقلابی در آن ایام مشهد بوده است.

او درباره چگونگی ورودش به مسیر مبارزان انقلابی می‌گوید: آشنایی من با حضرت امام و انقلاب و ماجرای دستگیری امام از سال ۱۳۵۳ زمانی که وارد حوزه شدم توسط استادم مرحومه حاج خانم زندی ایجاد شد و چون من از نزدیک با این استاد رابطه داشتم، آرام آرام همه مسائل از جمله ماجرای تبعید امام خمینی(ره) در سال ۴۲ را به من گفتند و من کم و بیش مسائل را می‌دانستم، اما فعالیت انقلابی من از سال ۵۶ هنگامی که با حجت الاسلام سید قاسم بخشیان آشنا شدم، افزایش پیدا کرد، آقای بخشیان طلبه مدرسه نواب بود و من به‌صورت خصوصی طلبه او شدم و درس می‌خواندم، او شب‌ها برای تدریس به منزل ما می‌آمد و به‌صورت مرتب اعلامیه‌های امام را برای من می‌آورد، همسرم آن‌ها را در کرکره‌های افقی که در منزل داشتیم، جاسازی می‌کرد، همچنین کتاب‌های دکتر شریعتی، کتاب نامه‌ای از امام موسوی کاشف الغطا، کتاب‌های انقلاب الجزایر و سایر کتاب‌های انقلابی ممنوعه را هم در آبگرمکن خانه جاسازی می‌کردم.

پخش شبانه اعلامیه‌ها با دمپایی و زنبیل

بیک خورمیزی خاطرنشان می‌کند: ما در آخر نخریسی پشت وزارت راه زندگی می‌کردیم و منزل مادرم هم در خیابان فارابی روبروی بیمارستان امدادی بود، شب‌ها با خواهرم و دوستم اعلامیه‌هایی را که استادم از مدرسه علمیه نواب می‌آورد را پخش می‌کردیم و بعد از اینکه بچه‌‍‌ام را می‌خواباندم و همسرم هم پیش او می‌ماند، فعالیت‌های شبانه ما آغاز می‌شد، من از انتهای پروین اعتصامی، خواهرم و دوستم هم از خیابان گاراژدارهای آن زمان و خیابان کوشش فعلی تا خیابان حقیقی اعلامیه‌ها را پخش می‌کردیم و در نهایت یک جایی در خیابان حقیقی یا خیابان جلوتر آن با هم قرار می‌گذاشتیم تا به هم برسیم.

مدیر مدرسه علمیه حضرت خدیجه(س) درباره چگونگی پخش اعلامیه‌ها بیان می‌کند: مدل فعالیت ما اینگونه بود که چادر رنگی تیره سرم می‌کردم و با دمپایی و یک زنبیل، مقداری از اعلامیه‌ها را در جیب‌های لباسمان جاسازی می‌کردیم، وقتی دیگر در لباسمان جا نداشتیم، اعلامیه‌ها را در زنبیل زیر سیب‌زمینی و پیازها می‌گذاشتیم و ظاهراً در زنبیل فقط سیب‌زمینی و پیازها دیده می‌شد. شب‌ها در هر خانه‌ و مغازه‌ای که در آن بسته بود، بعد از اینکه اطرافمان را چک می‌کردیم که کسی نباشد اعلامیه‌ها در حال عبور و خیلی سریع داخل آن خانه و مغازه می‌انداختیم، مدت زیادی در آن منطقه به همین شیوه اعلامیه‌ها را پخش می‌کردیم.

او یادآور می‌شود: از زمانی که شهید احمد کافی را آن گونه در تصادف به شهادت رساندند، مشهد شلوغ شد و فعالیت و تظاهرات‌ها زیاد شد، همیشه در همه تظاهرات‌ها شرکت می‌کردیم، یکی دو ماه پیش از پیروزی انقلاب همسرم کلاً مغازه نمی‌رفت و آن روزها صبح زود با همسرم از خانه بیرون می‌رفتیم و فرزندم را به مادرم می‌سپردم و در تظاهرات شرکت می‌کردیم.

بیک خورمیزی درباره اتفاقات ۱۰ دی مشهد که به اصطلاح روز قتل عام مردم مشهد بود، متذکر می‌شود: آن روز تظاهرات نبود و هر تجمعی را هدف قرار می‌دادند و با گلوله می‌زدند، آن روز در خانه برای روضه قند می‌شکستم، همسرم هم از صبح رفته بود که یک آقایی را پیدا کند، بعد از ظهر به خانه رسید و می‌گفت از هر سمتی که می‌خواستیم بیایم، نمی‌شده چون همه تانک‌ها و مأموران به سمت هر کسی که رد می‌شده، تیراندازی می‌کردند.

این طلبه درس خارج درباره تظاهرات ۱۷ دی ۱۳۵۷ نیز می‌گوید: آن روز از حرم مطهر رضوی به سمت فلکه برق رفتیم و بعد هنگامی که به سمت چهارراه لشکر حرکت می‌کردیم، جمعیت زیادی از مردم جمع شده بودند و شعار می‌دادیم «قسم به رهبر زنان فاطمه/ نداریم از کشته شدن واهمه»، به نزدیکی چهارراه بیسیم که رسیدیم، دیدیم هلیکوپترها بالا سر ماست، بعضی‌ها خوشحال می‌شدند و می‌گفتند مثل اینکه هلیکوپترهای ارتش هم به ما پیوستند و برای آن‌ها دست تکان می‌دادند، به یک باره صدای تیراندازی آمد و از بالا و پایین به سمت مردم تیراندازی می‌کردند، تا مردم صدای تیراندازی را شنیدند همه فرار کردند و به دلیل ازدحام جمعیت موقع فرار مردم همه روی هم می‌افتادند، یادم است وقتی تیراندازی بین چهارراه بیسیم و چهارراه لشکر شروع شده بود، خانم‌ها روی هم افتاده بودند، به‌ویژه خانم‌های مسن و من که جوان بودم آن‌ها را از بین جمعیت بیرون می‌کشیدم و مسیر فرار را به آن‌ها نشان می‌دادم تا اشتباهی جلوی تانک‌ها نروند، وقتی به همه کمک کردم و همه رفتند تنها چیزی که در خیابان دیده می‌شد کفش و کلاه و شال گردن مردم بود.

فرار از مهلکه جهنم رژیم

او ادامه می‌دهد: همه رفته بودند و خیابان خلوت شده بود و نزدیک بود دستگیر شوم یا به من شلیک کنند، به همین خاطر با عجله خودم را به کنار دیوار رساندم، یک خانه‌ای در آهنی بزرگی داشت و با مشت و با ترس و دلهره در زدم، در عین حال اصلاً نمی‌دانستم که در را باز می‌کنند، در همین فکر بودم که خانمی در را باز کرد و من با حدود هشت خانم دیگر داخل آن خانه رفتیم، آن بنده خدا چیزی نگفت، ما را راه داد و در را بستیم، آن خانه با چهارراه لشکر ۱۰-۲۰ متر فاصله داشت و حدود یک ساعت و نیمی که آنجا بودیم صدای تیراندازی، تانک و داد و فریاد مردم می‌آمد، بعد به صاحبخانه گفتم اجازه می‌دهی که از نردبان لب دیوار بالا بروم، اجازه داد و نردبان را به سمت چهارراه بیسیم گذاشتم و دیدم زمین خالی هست و در حال ساخت خانه هستند، یک تپه شن آنجا بود، من از آن بالا روی شن‌ها پریدم و به خانم‌های دیگر هم گفتم اینجا خبری نیست و دنبال من بیایید تا بگویم از اینجا کجا بروید، بعضی از این خانم‌ها گریه می‌کردند و بچه یا خواهرشان را در آن شلوغی گم کرده بودند، اما من با اینکه خواهرم را گم کرده بودم غصه او را نمی‌خوردم چون می‌دانستم چابک و زرنگ است و خودش را نجات می‌دهد.

بیک خورمیزی با بیان اینکه من از همان پشت چهارراه بیسیم که پشت مخابرات بیسیم بود تا منزل مادرم که نزدیک بیمارستان امدادی بود، دویدم و خودم را به سرعت به خانه مادرم رساندم، خاطرنشان می‌کند: وقتی رسیدم مادرم بچه مرا بغل گرفته و دارد گریه می‌کند، مادرم گفت «چه خبر است چرا انقدر تیراندازی می‌کنند؟» گفتم «مادر چیزی نیست تیر هوایی می‌زنند» تا آرام شود و اضطراب نداشته باشد. بعد یکی از خانم‌های همسایه مادرم آمد و گریه‌کنان روی پایش می‌زد، مادرم از او پرسید چه چیزی شده؛ او هم گفت«زن‌های زیادی زیر تانک رفتند و خیلی از مردم تیر خوردند و جنازه‌هایشان در خیابان است.» مادرم فهمید که من دروغ گفتم و می‌گفت «تو چه می‌گویی این چه می‌گوید؟!».

مدیر مدرسه علمیه حضرت خدیجه(س) می‌افزاید: ظهر آن روز در منزل مادرم یک ناهار مختصری خوردیم تا ببینیم چه خبر می‌شود که خبر رسید که فروشگاه ارتش را آتش زدند و از خانه مادرم دود آن مشخص بود، فرزندم را شیر دادم و پیش مادرم گذاشتم، بعد با همسرم پیاده از بیمارستان امدادی به سمت فروشگاه ارتش رفتیم و دیدیم که فروشگاه در حال سوختن است، از آن طرف هم خیلی از اقوام و آشنایان هنوز به خانه‌شان نرفته بودند، به همین خاطر مادر شوهر مرحومم چون اخبار کشتار مردم را شنیده بود و می‌دانست که ما انقلابی هستیم، با برادران شوهرم به منزل مادرم آمدند که مطمئن شوند که ما سالم هستیم.

بیک خورمیزی با بیان اینکه برای پیدا کردن اقوام و آشنایان به بیمارستان رفتیم، خاطرنشان می‌کند: داخل بیمارستان امام رضا(ع) که رفتم، دیدم که پرستاران و دکتران در حال دویدن برای کمک به مجروحان هستند، لیست مجروح‌ها و شهدا بر روی دیوار آنقدر زیاد بود که متعجب شده بودیم و اصلاً باورمان نمی‌شد که انقدر مردم مجروح و شهید شده باشند.

شهادت یک پزشک بیمارستان امام رضا(ع)

این طلبه درس خارج می‌افزاید: روزهای بعد وقتی رژیم دید که بیمارستان از مجروحان حمایت می‌کند و آن‌ها را فراری می‌دهند به بیمارستان امام رضا(ع) حمله کردند، شهید دکتر منفرد در مقابل مأموران ایستاد و گفت اینجا بیمارستان کودکان است و این کار را نکنید و نیایید، به همین خاطر این پزشک را شهید کردند، فردای آن روز مراسم تشییع پیکر شهید منفرد بود، آیت الله خامنه‌ای در حیاط بیمارستان بر روی آمبولانس سخنرانی خیلی تندی انجام دادند و من حدود ۱۰ متر بیشتر با آمبولانس آقا فاصله داشتم، بعد هم برای تدفین به بهشت رضا(ع) رفتیم و نزدیک غروب به خانه برگشتیم.

او یادآور می‌شود: بعد از آن روز تا روز پیروزی انقلاب همیشه هر روز صبح به خانه مادرم می‌رفتیم و ناهار را آنجا می‌خوردیم، بعد عصر تظاهرات یا سخنرانی می‌رفتیم و اگر هیچ کدام از این‌ها نبود، همسرم به مغازه‌اش سری می‌زد و برمی‌گشت، شب‌ها نیز ساعت ۹ سر کوچه مادرم همه اهالی محله دور آتش جمع می‌شدند و با آن‌ها الله اکبر می‌گفتیم و ساعت ۱۰ شب به خانه برمی‌گشتیم.

بیک خورمیزی با بیان اینکه خوشحال‌ترین روز عمرم روز پیروزی بود، می‌گوید: روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ در خانه بودم و داشتم غذا می‌پختم، همسرم آمد و گفت انقلاب پیروز شده است، من از رادیو چیزهایی می‌شنیدم اما به‌صورت قطعی اعلام نشده بود، ناهار را که خوردیم و سوار ماشین شدیم، رفتیم جلوی شهربانی و در کمال تعجب دیدیم که عکس شاه بر روی سر در آن نیست و عکس امام را به جای آن نصب کرده‌اند، بعد به‌دنبال مادر و خواهرانم رفتیم، آن روز از خوشحالی نمی‌دانستیم که چه کار کنیم. با ماشین در خیابان‌ها می‌چرخیدیم و چراغ ماشین روشن و بوق زنان حرکت می‌کردیم.

مدیر مدرسه علمیه حضرت خدیجه(س) با بیان اینکه دیگر خبری از مأمور و ارتشی نبود، مردم خودشان با چوب دستی نظم را برقرار می‌کردند، یادآور می‌شود: دور حرم که رسیدیم، یکی از مردم با چوب دستی جلوی ماشین ما آمد و به شوهرم گفت بیا پایین باید برقصی، همسرم هم خیلی خجالتی هست و اهل رقص نیست، پایین نرفت، گفتند «نکند تو ضدانقلاب هستی؟» بعد به شوهرم گفتم «گناه نمی‌کنی، کمی دست‌هایت را تکان بده» او هم با خجالت کمی دستانش را تکان داد و راه افتادیم. آن روز هر جا که می‌رفتیم، فقط ترافیک بود و چراغ ماشین‌ها روشن بود و مردم در حال شادی کردن بودند. روزهای پیروزی خیلی روزهای شادی بود و هیچ وقت از یادمان نمی‌رود

برچسب‌ها

حرم مطهر رضوی

کاظمین

کربلا

مسجدالنبی

مسجدالحرام

حرم حضرت معصومه

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • مدیر سایت مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظرات پس از تأیید منتشر می‌شود.
captcha