هنگامی که گرد و غبار از میدان کربلا فرو نشست، سم اسبان آرام گرفت و صداهای شمشیر خاموش شد، حسین علیهالسلام با گامهایی سنگین و قلبی مالامال از اندوه، خود را به پیکری رساند که بر خاک داغ افتاده بود.
آن پیکر، تنِ زخمخوردهی قاسم بن الحسن بود؛ نوجوانی هاشمی، که زخمها او را میدرید و نفسهایش در سینه شکستهاش اسیر شده بود. هنوز جان در بدن داشت، اما لحظهی پرواز نزدیک بود. امام، کنار او نشست. سرِ خونینش را بر زانوی خویش نهاد، دستانش را بر چهرهی غرق در خونش کشید، و با محبتی که از جنس آسمان بود، تا واپسین لحظه او را همراهی کرد؛ تا آن زمان که قاسم، جان را در آغوش عمویش به خدا سپرد. امام، پیکر قاسم را – با آنهمه جراحات – به آغوش گرفت و با نهایت آرامش، در کنار پارههای تن علیاکبر نهاد…
آه از آن لحظه…
شاید دلِ حسین علیهالسلام در آن دم آرزو کرد کاش برای علیاکبرش نیز چنین وداعی میسر بود. اما وقتی به او رسید، پیکر نبود… تکهپارهای بود از جان.
گونه بر گونهاش نهاد، گریست، و با فریادی که آسمان را لرزاند فرمود: «خداوند آن قومی را لعنت کند که تو را کشتند… چه بیپروا بودند نسبت به خدا و حرمت پیامبر. پس از تو، مرگ بر این دنیا.» امام، نتوانست پیکرِ متلاشیاش را به تنهایی بردارد، صدا زد: «ای جوانان بنیهاشم! بیایید و برادرتان را به خیمه بازگردانید…»
و اما عبدالله شیرخوار… چه بگویم از آن صحنه؟ از آن فاجعه؟ حرملة بن کاهل، تیری سهشاخه رها کرد که گلوی کودک را – در آغوش پدر – از گوش تا گوش شکافت؛ کودکی که از دنیا تنها گرمای سینهی پدر را میشناخت.
حسین علیهالسلام، او را با آرامشی آمیخته به شکست و تسلیم، به پشت خیمهها برد. با انتهای شمشیر، قبری کوچک کند و کودک را همانجا دفن کرد؛
نه در کنار دیگر شهیدان، بلکه جدا… تا حرمتش محفوظ بماند، چنانکه در حیاتش محفوظ بود. ساعات پایانی عاشورا، زمانی که دشمن در پی یافتن سرهایی برای هدیه دادن به عبیدالله بن زیاد بود، آنها متوجه آن نقطهی ساکت و عجیب در پشت خیمهها شدند؛ گویی خاک، رازی ناگفته را پنهان میکرد.
با نیزهها به زمین زدند، تا اینکه پیکر کوچک را بیرون آوردند، و همانجا، سر از تنش جدا کردند… و بهسوی کوفه بردند؛ در برابر چشمان مادرش، رباب، که از آن روز، اشک در چشمانش خشک نشد. «إنا لله و إنا إلیه راجعون.» و چه درست گفتهاند: «لا یومَ کیومِک یا أبا عبدالله…» هیچ روزی، روزِ تو نیست، ای حسین.
نظر شما