در طول تاریخ بشر، اغلب روزها در سکوت و بهگونهای پیوسته سپری شدهاند، بیآنکه تأثیر ماندگار یا جمعی خاصی از خود بر جای گذارند. با این حال، برخی روزها با نیرویی سهمگین و تکاندهنده پدیدار میشوند؛ روزهایی که بنیانهای جهان ما را به لرزه درمیآورند و مسیر تازهای را پیش رویمان قرار میدهند مسیری که دیگر مشابه گذشته نخواهد بود.
روز اول: ۴ ژوئیه ۱۷۷۶ – اعلامیه استقلال آمریکا و تولد یک ملت
تا پیش از قرن هجدهم، این تصور که مردمی عادی بتوانند برای خود قانون بنویسند، رهبر برگزینند و مشروعیت سلطنت را زیر سؤال ببرند، بیش از آنکه واقعی به نظر برسد، به افسانه شباهت داشت. برای قرنها، سلطنت، نظام فئودالی و کلیسا قدرت را در دستان گروهی محدود نگاه داشته بودند. اما در دل دنیای جدید غرب، جایی میان بیابانها و دشتهای آمریکای شمالی، در سیزده مستعمره کوچک تحت سلطه بریتانیا، افکاری شکل میگرفت که برای قدرتهای حاکم آن زمان، خطرناک و تهدیدکننده به شمار میآمدند ایدههایی متأثر از اندیشههای فلاسفه دوران روشنگری، از جمله جان لاک و ژان ژاک روسو، که باور داشتند سرچشمهی واقعی قدرت نه در آسمانها و سلطنتهای موروثی، بلکه در اراده و خواست مردم نهفته است.
در روز ۴ ژوئیه ۱۷۷۶، در میانهی گرمای تابستان و در تالاری کوچک در شهر فیلادلفیا، ۵۶ نماینده از سیزده مستعمره بریتانیایی گرد هم آمدند تا پس از ماهها گفتوگو، بحث و رایزنی، سندی را امضا کنند که تأثیری عمیق و ماندگار بر اندیشهی سیاسی مردم جهان گذاشت و افقی تازه در برابر بشریت گشود: اعلامیه استقلال ایالات متحده آمریکا.
در آن لحظه، این افراد تنها نمایندگان سیاسی مستعمرات نبودند؛ آنان انقلابیهایی بودند که با امضای این سند، عملاً حکم مرگ خود را امضا میکردند، چرا که از منظر امپراتوری بریتانیا، این اقدام خیانتی نابخشودنی و شورشی علنی تلقی میشد.
متن اعلامیه، که به قلم توماس جفرسون نگاشته شده بود، مملو از جملات انقلابی و تکاندهنده بود. جملهای که بیش از همه در حافظهی تاریخ ماندگار شده است، چنین آغاز میشود:
«ما این حقایق را بدیهی میدانیم که همهی انسانها برابر آفریده شدهاند و از سوی آفریدگارشان حقوقی غیرقابل سلب دارند؛ از جمله حق زندگی، آزادی و جستوجوی خوشبختی»
برای جهان آن دوران، چنین جملاتی همچون زلزلهای ساختارهای سنتی قدرت را لرزاند. سخن گفتن از برابری ذاتی انسانها و حق مسلم آنها برای آزادی، در عصری که سلطنت، اشرافیت و امتیازات موروثی نظم غالب را تشکیل میداد، بیسابقه و تحولآفرین بود.
اما این تنها آغاز راه بود. جنگ استقلال با امپراتوری بریتانیا شعلهور شد و تا سال ۱۷۸۳ ادامه یافت. در طول این سالها، ارتش نوپای ایالات متحده که عمدتاً از کشاورزان، داوطلبان و مردم عادی تشکیل شده بود، در برابر ارتش منظم، مجهز و قدرتمند بریتانیا ایستادگی کرد. در سرمای طاقتفرسای زمستان، این سربازان با شکمهای گرسنه و بدون پوشاک کافی تاب آوردند، از پا نیفتادند و نهایتاً به پیروزی رسیدند. در این میان، نمیتوان از نقش حیاتی جرج واشنگتن، فرمانده کل ارتش انقلابی، غافل شد کسی که نه تنها رهبری نظامی جنگ را بر عهده داشت، بلکه در نهایت به نمادی از اتحاد، امید و ثبات برای ملت نوپا تبدیل گشت..
پیروزی آمریکا صرفاً به معنای استقلال یک کشور تازهتأسیس نبود؛ این رویداد، سرآغاز اندیشهای نوین در سیاست و حاکمیت بود. پژواک انقلاب آمریکا فراتر از مرزهای آن سرزمین رسید. در فرانسه که در جنگ متحد آمریکا بود شخصیتی به نام مارکی دو لافایت، الهامگرفته از این انقلاب، نقشی کلیدی در انقلاب فرانسه علیه اشرافیت ایفا کرد. در هائیتی، بردگان سیاهپوست از همین اندیشهها الهام گرفتند و برای رهایی خود از بند بردگی دست به مبارزه زدند. حتی در آمریکای جنوبی، سیمون بولیوار، با اقتباس از همین آرمانها، به چالشی بزرگ علیه سلطهی امپراتوری اسپانیا برخاست. جهانی که قرنها به حکومتهای موروثی و سلطنتهای الهی خو گرفته بود، ناگزیر بود خود را با طلوع عصر جمهوریخواهی و حاکمیت مردم وفق دهد.
روز دوم: ۲۸ ژوئن ۱۹۱۴ – گلولههای سارایوو و آغاز جنگ جهانی اول
۲۸ ژوئن ۱۹۱۴ صبحی تابستانی در شهر سارایوو، پایتخت بوسنی که در آن زمان بخشی از امپراتوری اتریش-مجارستان بود. ولیعهد این امپراتوری بزرگ، آرشیدوک فرانتس فردیناند، به همراه همسرش با خودروی سلطنتی در خیابانهای شهر حرکت میکردند، بیخبر از آنکه چند نفر از اعضای یک گروه انقلابی صرب به نام «دست سیاه» در مسیر کاروان آنها کمین کردهاند و قصد اجرای عملیاتی تروریستی را دارند.
نخستین تلاش برای ترور ناکام ماند. نارنجکی دستساز به سمت آنها پرتاب شد که با وجود برخورد با خودروی ولیعهد، منفجر نشد و در خیابان افتاد و زیر چرخهای خودروهای عقبی کاروان منفجر شد. پس از این اتفاق، کاروان مسیر خود را تغییر داد اما با اشتباهی عجیب، رانندهی خودروی سلطنتی مسیر جدید را اشتباه رفت و هنگامی که به او اطلاع دادند در حال حرکت در مسیر نادرست است، بلافاصله خودرو را متوقف کرد؛ کجا؟ درست مقابل گاورلیو پرینسیپ، پنجمین نفر از گروه ترور که آگاه شده بود تلاش اولیه بینتیجه مانده است. همانجا اسلحهاش را بیرون کشید و با شلیک دو گلوله، آرشیدوک و همسرش را در برابر دیدگان عموم به قتل رساند. اما این صرفاً یک ترور ساده نبود.
آن دو گلوله همچون کبریتی در انبار باروت عمل کردند و رویدادی را آغاز کردند که جهان تا آن زمان مانند آن را ندیده بود. امپراتوری اتریش-مجارستان، صربستان را مسئول این ترور معرفی کرد. در پی این حادثه، صربستان از روسیه درخواست کمک کرد. آلمان نیز از طرف اتریش حمایت نمود. فرانسه و بریتانیا نیز به حمایت از روسیه پرداختند و کمتر از یک ماه پس از آن، اروپا در آتش جنگی فرو رفت که به آن جنگ جهانی اول گفته شد.
این جنگ با هیچیک از جنگهای پیشین قابل مقایسه نبود؛ نسل کاملی از جوانان اروپا در گلولای جبهههای فرانسه و بلژیک گرفتار شدند، میان سیمهای خاردار، گازهای سمی و توپخانههایی که هرگز متوقف نمیشدند. قربانیان این جنگ تنها سربازان نبودند؛ شهرها و مردم عادی نیز در آتش این منازعه سوختند.
چهار سال کابوس با بیش از بیست میلیون کشته و زخمی به پایان رسید و امپراتوریهای کهن مانند روسیه تزاری، عثمانی، اتریش-مجارستان و آلمان فروپاشیدند. زخمهایی که این جنگ بر پیکره جهان وارد کرد، تا دههها پس از پایان آن التیام نیافتند. پیامدهای این جنگ حتی پس از خاتمه آن ادامه یافت؛ پیمان ورسای شرایط سخت و تحقیرآمیزی را بر آلمان تحمیل کرد که به جای ایجاد صلح، بذر انتقام را کاشت. تحقیر، فقر و آشفتگی سیاسی زمینهای مناسب برای رویش نازیسم و ظهور آدولف هیتلر فراهم آورد.
از سوی دیگر، انقلابهایی که در نتیجهی آشفتگیهای پس از جنگ به وقوع پیوست، به تدریج چهرهی جهان را دگرگون ساختند. در روسیه، مردم به شورش برخاستند و کمونیسم جایگزین تزارها شد. در خاورمیانه، امپراتوری عثمانی فروپاشید و کشورهای جدیدی شکل گرفتند که گاه مرزهای آنها نه بر اساس فرهنگ یا قومیت، بلکه بر مبنای ترسیمات قدرتهای پیروز تعیین شده بود؛ امری که مناقشهی پایانناپذیر فلسطین و اسرائیل یکی از پیامدهای آن به شمار میآید. گلولههای سارایوو تنها پایان زندگی یک شاهزاده نبودند؛ بلکه آغاز فصلی تاریک و پرآشوب در تاریخ بشر به شمار میروند.
روز سوم: ۲۹ اکتبر ۱۹۲۹ – سهشنبه سیاه و بحران اقتصادی بزرگ
دههی ۱۹۲۰ میلادی، «دههی درخشان جامعهی آمریکا»، همچون مهمانی پرزرقوبرقی بود که هیچگاه پایان نمییافت. موسیقی جَز در اوج محبوبیت قرار داشت، شهرها پرجنبوجوش بودند، شرکتهای خودروسازی به طور مداوم مدلهای جدیدی تولید میکردند و خیابانها مملو از خودروهای رنگارنگ و مردمی بود که با شور و اشتیاق وصفناپذیری به آینده مینگریستند. همه چیز بوی پیشرفت، پول و تجمل میداد و در عین حال، جامعه با مصرفگرایی فزایندهای مواجه بود.
همزمان بازار بورس آمریکا به مانند قطاری که ترمزش بریده بود، با سرعتی دیوانهوار حرکت میکرد. مردم، حتی کارمندان ساده و رانندگان تاکسی، با گرفتن قرض و وام به خرید سهام میپرداختند تا از بازار عقب نمانند و میگفتند: «تا وقتی قیمتها بالا میرود، چرا که نه؟» حباب اقتصادی روز به روز بزرگتر میشد؛ گویی همه تصور میکردند این معجزهی پولساز همیشگی است. رسانهها نیز با تیترهای پرزرقوبرق، مردم را بیشتر تحریک میکردند. اما در پشت این همه هیجان، لرزشهایی حس میشد و برخی افراد به خطر نزدیک پی بردند، تا اینکه… روز موعود فرا رسید. سهشنبهی سیاه، ۲۹ اکتبر ۱۹۲۹.
همهچیز با سرعتی باورنکردنی از هم پاشید. بازار بورس نیویورک شبیه صحنهای از یک فیلم آخرالزمانی شده بود. مردم با دهان باز و چهرههایی مبهوت فقط قیمتها را میدیدند که به سرعت پایین میآمدند و سقوط میکردند. برخی سهام خود را با یکصدم قیمتی که خریداری کرده بودند میفروختند. تنها در چند ساعت، میلیاردها دلار دود شده و به هوا رفت. افرادی که دیروز به عنوان میلیونر شناخته میشدند، حالا حتی قادر نبودند اقساط وامهایی را که گرفته بودند پرداخت کنند. اما این فقط آغاز فاجعه بود.
در پی این حادثه، بحران اقتصادی بزرگ (The Great Depression) در آمریکا آغاز شد و شرکتها و بانکها یکی پس از دیگری اعلام ورشکستگی کردند. وقتی مردم ورشکسته شوند، پولی برای پرداخت اقساط وامهای خود ندارند؛ وقتی بازپرداخت وامها متوقف شود، بانکها دیگر پولی برای حفظ خود در اختیار نخواهند داشت. میلیونها نفر شغل خود را از دست دادند و شاید باور نکنید که برخی به حدی بیپول شدند که صفهای طولانی برای دریافت غذای رایگان در شهرهای مختلف تشکیل شد. آمار خودکشی به رکوردهای بیسابقه رسید و زندگیهای بسیار زیادی در سکوت و ناامیدی نابود شد.
فرانکلین روزولت، رئیسجمهور وقت آمریکا، با اجرای سیاستهای «نیو دیل» (New Deal) تلاش کرد کشور را از این باتلاق خارج کند. برنامههایی برای ایجاد شغل، حمایت از کشاورزان و بازسازی اقتصاد به اجرا درآمد، اما بازگشت اوضاع به حالت عادی نزدیک به ده سال به طول انجامید؛ یک دهه.
پس از اینکه این طوفان، آمریکا را زیر و رو کرد و اقتصاد آن را به هم ریخت، به سایر نقاط اروپا و آسیا نیز سرایت یافت، دلیل آن این بود که شرکتها و نهادهای مالی بسیاری از کشورهای جهان در بازار بورس نیویورک فعالیت داشتند.
سهشنبه سیاه تنها یک سقوط مالی نبود؛ بلکه آینهای بود که طمع انسان را به نمایش گذاشت. رویای یکشبه ثروتمند شدن که بسیاری را وسوسه کرده بود، اکنون به کابوس جمعی تبدیل شده بود. شاید این روز به ما آموخت که وقتی همهچیز بیش از حد خوب به نظر میرسد، باید قدری نگران باشیم.
روز چهارم: ۲۱ ژانویه ۱۹۶۹ – اولین قدم بشر بر ماه
قرنها ماه تنها یک نماد بود؛ قلمروی شاعران و خیالپردازان، جرم آسمانیای دور و مرموز که هرگز قرار نبود دست بشر به آن برسد. اما در ساعت ۲:۵۶ بامداد ۲۱ ژانویه ۱۹۶۹، صدها میلیون نفر با چشمانی خیره تصاویر نویزدار و برفکی اما شگفتانگیزی را تماشا میکردند که نشان میداد انسانی با لباس فضانوردی برای نخستین بار در تاریخ بشر پا بر سطح ماه میگذارد. نیل آرمسترانگ هنگام برداشتن این قدم تاریخی گفت: «این گامی کوچک برای یک انسان و جهشی عظیم برای بشریت است!» کلماتی که مانند رد پای او بر سطح ماه برای همیشه جاودانه شدند.
ابعاد مأموریت آپولو ۱۱ هنوز هم انسان را شگفتزده میکند. تنها ده سال پیش از آن، سفر به ماه فقط در داستانهای علمیتخیلی وجود داشت، اما مأموریت آپولو ۱۱ آن را به واقعیت تبدیل کرد. موفقیت این مأموریت نیازمند ساخت فناوریهایی بود که از پایه ایجاد شدند و این فرایند هیچگاه بیخطر نبود. سه فضانوردی که این دستاورد تاریخی را رقم زدند، سوار بر ماهوارهای به بلندی ساختمان ۳۶ طبقه شدند که نزدیک به یک میلیون گالن سوخت حمل میکرد و تمام موفقیت و حتی بقا آنها به یک تار مو بستگی داشت.
فرود آپولو ۱۱ بر سطح ماه تنها به معنای پیروزی یک کشور در رقابت فضایی نبود؛ این رویداد آغازگر دورانی بود که در آن شاهد پیشرفتهای چشمگیری در توسعه ماهوارهها، فناوریهای نوین و حتی پزشکی بودیم. نوآوریهای مأموریت آپولو به آرامی وارد زندگی روزمره انسانها شد. پژوهشها و فناوریهای به دست آمده در طول این پروژه زمینهساز اختراع دستگاهها و داروهای جدیدی شد که امروزه از آنها استفاده میکنیم و مهمتر از همه، درک ما نسبت به سیارهمان به کلی تغییر کرد.
اما شاید ماندگارترین میراث این رویداد، تأثیر روانی آن بود؛ تغییری در درک انسان از تواناییهای خود و مفهوم ممکن و ناممکن. ماه از یک هدف دور و رؤیایی به نمادی از جسارت و بینش انسانی تبدیل شد که اکنون هیچ حد و مرزی ندارد.
روز پنجم: ۶ ژوئن ۱۹۴۴ – عملیات دیدی و آغاز پایان جنگ جهانی دوم
تا تابستان ۱۹۴۴، چنگال آلمان نازی تقریباً تمامی اروپا را تحت سیطره خود گرفته بود. استبداد و اشغال به بخشی جداییناپذیر از زندگی روزمره مردم تبدیل شده بود و مقاومت متفقین در اروپا تاکنون بینتیجه مانده بود. اما پس از ماهها نقشهکشی و طراحیهای دقیق و پیچیده، متفقین به رهبری آمریکا دست به جسورانهترین عملیات نظامی تاریخ زدند؛ عملیاتی که جهان تا آن زمان نظیر آن را به چشم ندیده بود و به «دیدی» معروف شد.
ابعاد اولین روز عملیات نرماندی، که به منظور باز کردن مسیر ورود نیروهای متفقین به اروپا از طریق فرانسه انجام شد، واقعاً خیرهکننده است: بیش از ۱۶۰ هزار سرباز از ۱۴ کشور جهان، بزرگترین ناوگان دریایی و هوایی تاریخ را گرد هم آوردند تا بزرگترین عملیات نظامی آبیخاکی تاریخ را با حمله به ساحل نورماندی اجرا کنند. سربازان از قایقها و هواپیماها در ساحل تخلیه شدند، درست در میان بارانی از گلولههای تیربار و انفجارها. با وجود تلفات بسیار سنگین، نیروهای متفقین عقبنشینی نکردند و با هدف آزادسازی اروپا از بند اسارت به پیش رفتند.
تا پایان همان روز، موفق شدند جایپایی هرچند شکننده اما حیاتی در خاک فرانسه به دست آورند؛ راهی برای آغاز حرکت به قلب اروپا و در نهایت نابودی نازیها. سال بعد، نیروهای هیتلر یکی پس از دیگری عقبنشینی کردند و رژیم وی در برابر فشار بیامان متفقین فروپاشید و جنگ در اروپا به پایان رسید.
با این حال، عملیات دیدی تنها یک دستاورد نظامی نبود؛ بلکه بیانیهای بلندبالا بود: ستم، هرچقدر هم ریشهدار و فراگیر باشد، قابل مقاومت و در نهایت شکست است. این لحظه نشان داد که انسانهای عادی، هنگامی که در برابر تجاوز و زور قرار میگیرند، میتوانند به شجاعتی خارقالعاده دست یابند و همین لحظه بود که مسیر نیمه دوم قرن بیستم را برای همیشه دگرگون ساخت.
روز ششم: ۹ نوامبر ۱۹۸۹ – سقوط دیوار برلین و پایان جنگ سرد
برای نزدیک به سی سال، دیوار برلین مانند زخمی باز قلب آلمان و اروپا را شکافته بود. این دیوار تنها یک سازه فیزیکی نبود؛ بلکه مرزی بود میان دو جهان کاملاً متفاوت: در یک سوی آن، آلمان غربی با اقتصاد آزاد، رسانههای مستقل و آزادی بیان قرار داشت و در سوی دیگر، آلمان شرقی با حکومتی کمونیستی، سانسور شدید و دیوارهای نامرئی از ترس و کنترل.
پس از جنگ جهانی دوم و تقسیم آلمان، این دیوار در سال ۱۹۶۱ توسط دولت آلمان شرقی ساخته شد تا جلوی فرار شهروندان به غرب را بگیرد؛ چرا که تنها بین سالهای ۱۹۴۹ تا ۱۹۶۱ بیش از ۲.۵ میلیون نفر به بخش غربی فرار کرده بودند. خانوادهها از یکدیگر جدا شدند، خیابانها دو نیم شدند و حتی برخی خانهها به گونهای قرار داشتند که نیمهای در شرق و نیمهای در غرب بودند. شاید باورکردنی نباشد، اما افرادی بودند که هنگام فرار بر روی دیوار کشته شدند یا از پنجرههای خانههایشان در طبقات بالا به امید رسیدن به سوی دیگر دیوار پریدند و جان خود را از دست دادند.
اما جهان به آرامی در حال تغییر بود. در دهه ۱۹۸۰، موجی از اعتراضات و جنبشهای آزادیخواهانه در اروپای شرقی شکل گرفت؛ از لهستان با اتحادیه «همبستگی» گرفته تا انقلاب مخملی در چکسلواکی.
از سوی دیگر، میخائیل گورباچف، رهبر شوروی، با سیاستهای اصلاحطلبانهای همچون شفافسازی و بازسازی نشان داد که دیگر قصد ندارد مانند گذشته متحدان شرق اروپا را با نیروی نظامی کنترل کند.
در این شرایط پرتنش و ملتهب، در شب ۹ نوامبر ۱۹۸۹، در یک کنفرانس خبری، یک مقام نهچندان مهم آلمان شرقی با جملهای مبهم، همه چیز را به هم ریخت. هنگامی که خبرنگاری پرسید قوانین جدید برای سفر و خروج از کشور کی اجرایی میشود، او پاسخ داد: «تا جایی که میدانم… فوراً.»
همین جمله کافی بود تا چند ساعت بعد هزاران نفر خود را به ایستگاههای مرزی برسانند و نگهبانانی که دستور واضحی در این شرایط نداشتند، تحت فشار جمعیت تسلیم شده و درها را باز کردند. همان شب، مردم آلمان شرقی و غربی بر روی دیوار رفتند، یکدیگر را در آغوش گرفتند و تخریب دیواری که نماد جدایی و ترس بود را آغاز کردند.
این رویداد تنها اتحاد دوباره آلمان نبود؛ بلکه آغاز پایان بزرگی بود؛ پایان جنگ سرد، فروپاشی حکومتهای کمونیستی در بلوک شرق و شروع فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی. اما مهمتر از همه، آن شب ثابت کرد که حتی ضخیمترین دیوارها، اگر مردم بخواهند، فرو میریزند؛ نه با اسلحه و جنگ، بلکه با امید، همبستگی و نیروی افرادی که حاضر نیستند در قفس زندگی کنند.
روز هفتم: ۱۱ مارس ۲۰۲۰ – روزی که جهان نفسش را حبس کرد
برخی روزها در تاریخ با حادثهای شوکهکننده، صدای انفجاری مهیب، سقوط یک حکومت یا اعلامیهای بزرگ به یاد میمانند. اما روز ۱۱ مارس ۲۰۲۰ نه با صدای بلند، بلکه با چند کلمه ساده از سوی سازمان جهانی بهداشت، دنیا را به لرزه درآورد: «COVID-۱۹ یک پاندمی جهانی است.»
این جمله همان روز اعلام شد و بلافاصله در رسانههای سراسر جهان منتشر گردید؛ تنها در عرض چند ساعت زندگی میلیاردها نفر را زیر و رو کرد. این لحظه ناگهانی نبود ماجرا هفتهها پیش در شهر ووهان چین آغاز شده بود، ویروسی ناشناخته که در ابتدا تنها بهعنوان یک «آنفولانزای عجیب» شناخته میشد، اما به سرعت کشورهای مختلف را یکی پس از دیگری درگیر کرد؛ ابتدا چین، سپس ایتالیا، ایران و در نهایت کل جهان.
در روز اعلام رسمی پاندمی، ویروس به بیش از ۱۱۴ کشور رسیده و شمار مبتلایان از ۱۱۸ هزار نفر فراتر رفته بود. اما آنچه ترسناکتر از اعداد بود، سرعت شیوع و ناشناختگی این ویروس بود. برای نخستین بار پس از جنگ جهانی دوم، تقریباً تمام کشورهای جهان در حالت اضطراری قرار گرفتند. مدارس تعطیل شدند، مرزها بسته شد، پروازها لغو گردید و خیابانهایی که روزی مملو از شور و شوق زندگی بودند، خالی و ساکت ماندند.
حدود ۹۰ درصد دانشآموزان جهان، یعنی نزدیک به ۱.۵ میلیارد نفر، مجبور شدند تحصیل خود را از خانه ادامه دهند. کارگران روزمزد، کارمندان، رانندگان و حتی هنرمندان هم به نوعی درگیر این بحران شدند. میلیونها نفر شغل خود را از دست دادند و در برخی کشورها نرخ بیکاری به بالاترین میزان در چند دهه گذشته رسید. تنها در آمریکا، طی یک هفته بیش از ۳ میلیون نفر برای دریافت بیمه بیکاری اقدام کردند؛ آماری بیسابقه از زمان رکود بزرگ.
در همین زمان، اقتصاد جهانی نیز به لرزه درآمد. بازارهای بورس سقوط کردند و قیمت نفت برای نخستین بار در تاریخ به زیر صفر رسید. در ادامه، زنجیرههای تأمین کالا که به شدت جهانی شده بودند، ناگهان از هم پاشیدند. سوپرمارکتها پر از قفسههای خالی شد و حتی دستمال توالت نیز کمیاب گردید.
اما شاید مهمترین تأثیر این همهگیری بر روان انسانها بود. بیمارستانها به میدان نبرد تبدیل شدند؛ پزشکان و پرستاران شبانهروز، با پوشیدن لباسهای محافظ و بدون توقف، به خدمترسانی پرداختند. بسیاری از آنان خود به ویروس مبتلا شدند و متأسفانه برخی جان خود را از دست دادند. خانوادههایی بودند که تنها از پشت شیشه بخش مراقبتهای ویژه توانستند برای آخرین بار عزیزانشان را ببینند و مراسم خاکسپاری، ازدواجها و دیگر مناسبتها به صورت مجازی یا با حضور محدود برگزار شد.
اما در همان سکوت و فضای ترسناک، علم با سرعتی بیسابقه وارد عمل شد. در کمتر از یک سال، چند واکسن معتبر تولید گردید. شرکتهایی مانند Pfizer، Moderna و AstraZeneca واکسنهایی را ساختند که به سرعت میلیونها نفر را واکسینه کردند. معمولاً ساخت یک واکسن بیش از ده سال زمان میبرد، اما این بار جامعه علمی جهان نشان داد که هنگامی که همهچیز در خطر باشد، میتوان روند تاریخ را تسریع کرد.
با وجود واکسن، زخمهای پاندمی همچنان باقی ماند. بیش از شش میلیون نفر بهطور رسمی جان خود را از دست دادند و بر اساس برخی برآوردها، تعداد واقعی قربانیان ممکن است بسیار بیشتر باشد. بحرانهای روانی، اختلافات اجتماعی، بیاعتمادی به نهادها و شکافهای طبقاتی همچون موجهای پیاپی به دنبال هم آمدند.
اما در دل این تاریکی، هزاران داستان همدلی و مهربانی شکل گرفت؛ از داوطلبانی که برای سالمندان خرید میکردند تا هنرمندانی که از بالکنها برای همسایگان موسیقی مینواختند تا تلخی روزها را قابل تحملتر سازند.
تاریخ هرگز ساده و قابل پیشبینی نبوده است. گاهی تغییرات بزرگ به آرامی و بیصدا رخ میدهند، درست مانند روز ۱۱ مارس که بیهیاهو جهان را متوقف کرد؛ جهانی که پس از آن دیگر همچون گذشته نبود و شاید هرگز دوباره همانند قبل نشود.
نظر شما